ارمغان.داستان
masoud sedaghati nasab
همه جوره

با من كه جاى پدرش بودم چه كار مى توانست داشته باشد؟!
لبخند قشنگش هوش و حواسم را ربود و بى اختيار به دنبالش رفتم.
ماشين عجيبى داشت، تا به حال سوار چنين وسيله اى نشده بودم!! از فرمان و دنده، خبرى نبود. هر دو بر صندلى عقب نشستيم و با اشاره ى او حركت كرد!!!
سرعتى چون نور!!! حالم دگرگون شد، ولى با يك استكان آبى كه در اختيارم گذاشت، كاملاً بهبود يافتم.
در حالى كه هنوز در ماشين نشسته بوديم، وارد راهروى باريك و تاريكى شديم. 
وقتى به خودم آمدم، در سالن بزرگى بر روى يك صندلى راحتى لم داده بودم.
فضاى آنجا جسمم را نوازش مى كرد و البته روانم هم آرام تر شده بود.
همه ى اسباب و وسايل به رنگ سفيد بود، پنجره اى وجود نداشت ولى بدون حتى يك چراغ، نور بيداد مى كرد!!
رايحه ى خوبى به مشامم مى رسيد. چقدر احساس سبكى مى كردم. مثل كودكى كه مى خواهد شيرينيش را براى فقط خودش نگه دارد، دوست نداشتم اين ساعات خوش تمام شود.
فرش سفيد و بزرگى از جنس ابريشم، پاهايم را لمس مى كرد، يك لحظه متوجه شدم كه جوراب هم ندارم چه رسد به كفش.
دختر جوان كه هنوز اسمش را هم نمى دانستم، برايم شيرينى و يك فنجان قهوه آورد.
تشكر كردم و قهوه را سر كشيدم، نه سرد بود و نه داغ، اصلاً هيچ مزه اى نداشت. شيرينى هم در دهانم مانند تكه اى پشمك آب شد!!
اى خداى بزرگ، من كجا هستم، چه بر سرم مى آيد؟ اين دختر كيست؟
خوابم آمد. پلك هايم بسيار سنگين شد، دختر زيبا كه نامش را فرشته گذاشتم، به طرفم آمد و دستم را گرفت، يا حس لامسه ام را از دست داده بودم يا او واقعاً يك فرشته بود، چرا كه هيچ نقطه اى از دستش را حس نمى كردم ولى با نيروى خارق العاده اى مرا به سوى اتاق ديگرى مى كشيد.
در آنجا همه چيز بر خلاف سالن ديگر، به رنگ سياه بود. ولى چشمانم قادر بود اطراف را برانداز كند.
درست شبيه اتاق سفيد، همه ى اسباب مرتب چيده شده بود و تخت خوابى درست در وسط يك استخر غوطه ور بود.
با اشاره به من فهماند كه بايد روى آن تخت دراز بكشم.
با سرعتى چون برق بر روى تخت پرتاب شدم!! 
يك لحظه به ياد داستان " آليس در سرزمين عجايب" افتادم.
يك آن، فرشته در مقابل چشمان حيرت زده ى من تبديل به يك پروانه شد، شروع به پريدن كرد و روى پيشانى من نشست. 
واى خداى من!!! سنگين بود. چند كيلو وزن داشت. سرم به شدت درد گرفت و بيهوش شدم...
وقتى چشمانم را باز كردم، گويى چندين ساعت خوابيده بودم، اما ديگر از اتاق سياه و پروانه خبرى نبود.
خود را در حركت مى ديدم ولى احساس عجيبى داشتم. برخورد با هواى تازه، وجودم را سرحال مى آورد. ناگهان!!!! ضربه ى محكمى را بر كمر خود حس كردم كه نفسم را بند آورد!!
پسر بى ادب ده يا دوازده ساله اى با چوب به جانم افتاده بود و كتكم مى زد!!! چشمانم را تيزتر كردم، يك آن از ترس ميخكوب شدم، پسرك برايم غريبه نبود ...
او، كسى نبود جز سهراب !! بله خودم بودم، ولى چطور ممكن بود.
با زحمت بدن زخمى خود را از دست سهراب رها كردم و به طرف بركه اى كه در همان حوالى بود، رفتم. وقتى براى آب خوردن خم شدم، با تعجب، سگى را در آب ديدم كه به من زل زده است!!!!
با دقت بيشترى نگاه كردم، بله، آن سگ خود" من" بودم. عكسم در آب افتاده بود.
درد امانم نمى داد.
بى اختيار اشك هايم سرازير شد. حالا فهميدم كه سگها و حيوانات هم گريه مى كنند!!
وقتى داشتم آب مى خوردم، به داخل بركه افتادم. يادم افتاد كه شنا بلد نيستم! 
يك دفعه سرم به سنگ در اعماق بركه برخورد كرد و از حال رفتم...
صداى يك زن به من فهماند كه هنوز زنده ام.
تمام بدنم هنوز خيس بود. خوب نگاه كردم.
دو تا چشم بزرگ و زيبا به من زل زده بودند، آنها را كاملاًً شناختم. قطرات زلالى از آن دو برويم مى چكيد، همسرم گريه مى كرد ولى چرا؟؟؟
در همين افكار بودم كه دست زمختى مرا از انگشت لطيف " سوسن " خارج كرد و با خشم زيادى به سمتى ديگر پرت كرد.
سوسن با التماس از او مى خواست كه به اين دعوا خاتمه بدهد و او را به خاطر زنى ديگر رها نكند، ولى شوهر احمقش با كمال وقاهت و با اصرار از او مى خواست كه براى جدايى اقدام كند!!!
من كه روى زمين بى حركت مانده بودم، بر سر آن مرد پست فطرت فرياد مى زدم كه دست از آزار او بردارد اما گوش هاى او با پنبه هاى غرور و حماقت پر شده بود و قلبش چون سنگ، سخت گشته بود.
به ياد آوردم كه روزى حلقه ى زنم را با زور از انگشتش درآورده و پرت كردم، مردى بد ذات كه شريك زندگيم را به همراه دختر كوچكم به خاطر عشق به يك رقاصه تنها گذاشتم... 
همان شب سهراب، سوسن را ترك گفت و تا حال كه چندين سال از آن موضوع مى گذرد حتى سراغشان را هم نگرفته است.
سرم درد مى كرد...
نور زيادى به يكباره چشمان مرا آزرد. كمى آنها را ماليدم.
تابش نور شديد خورشيد به گلها زيبايى خاصى بخشيده بود.
سلين، دخترم حدوداً ده ساله شده بود و به همراه سوسن براى پيك نيك به آنجا آمده بودند.
خداى بزرگ، سوسن زيبا و مليح، موهاى بلند و تيره ى خود را به دستان باد سپرده بود و به او اجازه داده بود تا با وزيدن در بينشان، آنها را پريشان تر كند و بر جذابيت زلف پرپشتش بيفزايد.
خواستم كه به سويشان بدوم و از رفتار ناشايست گذشته و ترك كردن آن دو معذرت خواهى كنم.
نتوانستم! با وجود شش پا، قادر به دويدن نبودم اما در عوض، دو تا بال داشتم، پس با صداى خاصى شروع به پريدن كردم!
سلين در حال نوشتن يك نامه بود. هر چند كلمه اى را كه مى نوشت، براى مادرش مى خواند.
قطرات اشك زير نور خورشيد مانند الماس مى درخشيدند و با آرامش خاصى بر گونه هاى زيباى سوسن مى لغزيدند. حاضر بودم تمام داراييم را بدهم و لحظه اى به جسم خودم برگردم و هر دوى آنها را در آغوش بگيرم.
ولى افسوس!!!
به ياد آوردم كه آن نامه را قبلاً خوانده ام. ولى آنقدر مست انديشه هاى مزخرف و پول و مقام شده بودم كه توجهى به جملات زيبايش نكردم، كلامى كه از ژرفاى سينه ى دخترى نوجوان برآمده بود براى پدر سنگدلى كه اسير حرص و طمع گشته بود...
به سوى سلين پرواز كردم ولى به محض ديدن من، داد زد:
_ زنبور، زنبور!!!
سپس با دستمالى مرا به طرف درختى پرتاب كرد كه از درد بيهوش شدم.
با گرماى مطبوعى به هوش آمدم.
چشمانم را باز كردم، پيرزنى بر روى تخت كهنه اى دراز كشيده بود. پتوى پاره اى بدن ضعيف و تركه ايش را مى پوشاند. 
پدرم با پارچ پر از آب وارد اتاق شد. كمى از آنرا به روى من ريخت و مرا در دست گرفت و به همراه يك عدد قرص به مادرم داد، او عاشقانه از مادر پيرم مراقبت مى كرد. با وجود اينكه چند سال از او جوانتر بود ولى هميشه به او وفادار مانده و در اين واپسين لحظات زندگيش هم او را تنها نگذاشته بود.
مادرم فقط توانست مقدار اندكى آب بنوشد، سپس با صدايى لرزان پرسيد:
_ سهراب نيومد؟
پدرم دستانش را گرفت و گفت:
_ تو راهه عزيزم. الان ديگه مى رسه!!!
شايد اين بزرگترين دروغى بود كه بر زبانش مى آورد چون من با اينكه پيغام پدرم را دريافت كرده بودم، هرگز براى ديدن مادرم نرفتم.
پيرزن بيچاره همان لحظه جان داد و آرزوى ديدن مرا نيز با خود به گور برد.
پدرم با فريادى كه غم و درد در آن موج مى زد، او را در آغوش گرفت و باعث شد كه من از روى ميز به زمين بيفتم.
شكستم اما نه تنها جسمم بلكه روحم نيز تركهاى متعددى برداشت، دردى شديد را حس مى كردم، انگار با سوزن هاى بزرگ به جانم افتاده بودند.
چشمانم را بستم و بيهوش شدم ...
با تكان هاى تند، دوباره بيدار شدم، نمى دانم چه مدتى از حال رفته بودم ولى به نظرم سالهاى طولانى را در خواب بودم.
سرم بين دو سرى سنگهاى سفيد گير كرده بود، گرما و رطوبت آزارم مى داد، بوى نا مطبوعى را حس مى كردم، سعى كردم با زور خودم را آزاد سازم كه ناگهان با حركتى تند به روى سطح سفيدى فرود آمدم.
كاملاً گيج شده بودم. با دقت بيشترى نگاه كردم ...
بله!!
باز هم خودم را ديدم كه با كراوات و لباس رسمى پشت ميز نشسته ام و خودكار بيچاره را مرتب بين دندانهايم مى فشارم و خارج مى كنم. 
صداى التماس مردى باعث شد كه چشمانم را به طرف ديگر بدوزم. مايكل كه روزى دوست خوبم بود، حالا به دليل ارتقاء شغلى كه من يافته بودم، به عنوان كارمند زير دستم در شركتمان مشغول به كار بود.
از قضا، همسرش تصميم گرفته بود كه براى پرستارى مادر بيمارش به شهر ديگرى مسافرت كند و مايكل از من تقاضاى دو روز مرخصى كرده بود تا در خانه بماند و از دو كودكشان مراقبت كند تا زنش برگردد.
به ياد آوردم كه چقدر سنگدلانه با او مخالفت كردم و دلش را شكستم. 
دلم مى خواست از جلد خودكار در بيايم و آن امضا را برايش بزنم اما امكان پذير نبود. 
مايكل نااميد و پريشان گفت:
_ سام! باور نمى كنم كه مقام بالاتر اينقدر بر تو تأثير گذاشته كه من رو هم فراموش كرده اى!!
اين را گفت و از اتاق خارج شد و من و سهراب تنها مانديم. 
يك لحظه آنچنان عصبى شد كه مرا با خشم شكست. دردناكتر از زخم بدنم، جراحت روحم بود كه چگونه توانسته بودم اين ظلم بزرگ رو در حق نزديك ترين دوستم بكنم!!!
سرم سنگين شد. دوباره وزنه ى چند كيلويى را بر پيشانيم حس كردم.
چشمانم را گشودم، پروانه ى زيبا هنوز بر سر جاى خود بود...
ناگهان پريد و رفت. 
بلند شدم. روى تخت خودم دراز كشيده بودم. به آپارتمان شيك خود خيره شدم. خالى و بى روح.
آيا همه ى اين اتفاقات را در خواب ديده بودم؟؟؟
پس از گرفتن دوش و نوشيدن قهوه اى تلخ به شركت رفتم.
همه آمده بودند و سرگرم كار. با ديدن من شروع به احوال پرسى كردند و از يك ماه و اندى غيبتم صحبت كرده و گزارش كارهاى عقب مانده را مى دادند.
ضعف بيمارى را هنوز حس مى كردم. 
اما تمام هوش و حواسم دنبال يافتن مايكل بود.
بالاخره او را ديدم. با ديدن من راهش را كج كرد ولى پشت سرش راه افتادم تا اينكه در اتاقى تنها شديم.
_ مايكل گوش كن، مى دونم كه از دستم ناراحتى ولى من از يك خواب غفلت بيدار شده ام.
سراپا گوش ايستاده بود...
_ من با مرخصى دو روزه ات موافقم و برگه ات را با كمال ميل امضا مى كنم. اميدوارم كه حال مادر زنت بهتر بشه!!
مايكل با تعجب به من خيره شده بود...
_ چرا ايستادى و نگاه مى كنى؟؟؟ خوب برو و برگه ى مرخصيت رو بيار.
دستم را به علامت تشكر و سپاس فشرد و خارج شد.
از او كه خيالم راحت شد به تقاضاى ديگر كارمندانم هم رسيدگى كردم، روز بسيار شلوغى داشتم. مخصوصاً كه نشانه هاى بيماريم هنوز رفع نشده بود.
شب وقتى به خانه رسيدم، بليط رفت و برگشتى براى ايران و بعد به پدرم تلفن كردم.
پس از اينكه سلام دادم،
دقيقه اى را در سكوت بسر برديم، تا اينكه با الو گفتن هاى من هق هق گريه اش شنيده شد:
_ سهراب !! تويى؟؟ باورم نمى شه!! يعنى پسر عزيزم، سهرابه !!!!!
خداى من! با يك تلفن در حقيقت دنيا را به او داده بودم.
وقتى به ايران رسيدم دست از پا نمى شناختم.
هنگامى كه به منزل پدرم رسيدم، او را ديدم كه بر روى پله ى منزل كوچكش نشسته و انتظار مرا مى كشد.
از خودم بدم مى آمد. چطور توانسته بودم در حق پدر و مادرم ظلمى به اين بزرگى بكنم. آن دو كه از من چيز زيادى نمى خواستند. يعنى سالى يك بار هم وقت سر زدن به ايشان را نداشتم؟؟!!
مثل هميشه خيلى مرتب بود و بوى خوش صابون هميشگيش را مى داد.
با عشق مرا در آغوش گرفت و بوسيد.
_ پدر! قبل از اينكه بريم رستوران، دوست دارم يه سرى هم به مادر بزنم، براى شما كه اشكالى نداره؟
_ نه پسرم، مطمئنم كه او هم منتظر ماست.
پس از گذاشتن دسته گل زيبايى بر قبر مادرم به رستوران رفتيم و شب خوبى را گذرانديم.
وقتى برگشتيم دير وقت بود، مرا به يك فنجان قهوه دعوت كرد. معلوم بود كه هنوز از ديدار من سير نشده است.
آنجا بود كه سر صحبت را باز كرد:
_ پسرم، از سوسن خبر دارى؟
گوش هايم تيز شدند:
_ نه پدر. شما چطور؟
_ دو سال پيش بود كه ديدمش. سلين را هم آورده بود. 
در دلم اين كار سوسن را تحسين كردم. حداقل او از من باوفاتر بود.
_ آدرسى ازشون داريد؟
_ نه ولى مى دونم كه به اسكاتلند نقل مكان كرده اند.
سهراب، پسرم! سوسن يك فرشته بود، اگه من جاى تو بودم، مى رفتم و پيداش مى كردم...
_ درسته پدر، اتفاقاً داشتم در اين مورد فكر مى كردم...
هنگام خداحافظى به پدرم قول دادم كه به زودى او را به انگليس خواهم برد.
به لندن بازگشتم.
فرداى آن روز كه تعطيلات آخر هفته بود، به منزل يكى از صميمى ترين دوستان سوسن رفتم، با ديدن من گريه اش گرفت و گفت چند ماهى مى شود كه از همسر و دخترم خبرى ندارد ولى مى دانست كه سلين در " كالج جيمز وآت" درس مى خواند. تشكر كرده و با ماشين خودم به سوى اسكاتلند به راه افتادم.
در راه طولانى با خود فكر مى كردم كه سوسن و سلين مرا نخواهند پذيرفت چرا كه بدترين ظلم دنيا را در حقشان كرده بودم و امكان نداشت مرا ببخشند، اما بايد مى رفتم و به پايشان مى افتادم.
شب به آنجا رسيدم ولى به علت اينكه كالجها روزهاى شنبه و يكشنبه تعطيلند، بايد تا صبح صبر مى كردم، پس به يك هتل رفتم و آن شب را در آنجا گذراندم.
ساعت نه صبح به كالج رفته و در مورد سلين سؤال كردم.
نيم ساعتى معطل شدم تا او را به اتاق انتظار آوردند.
دخترم تبديل به يك خانم برازنده و زيبايى شده بود كه بسيار به مادرش شباهت داشت.
با او دست دادم و خودم را معرفى كردم، اولش خيلى ناراحت شد و حتى اشك ريخت ولى با اصرار زياد من كمى نرمتر گشت.
_ سلين دخترم! من، شوهر و پدر بدى بودم ولى از كرده ام پشيمانم و براى جبران گذشته هر كارى كه بخواهيد انجام خواهم داد.
_ ولى فكر نمى كنيد كه دير اومده ايد و در اين چند سال خيلى چيزها ممكنه كه تغيير كرده باشه؟
_ من خودم را با همه ى آنها وفق خواهم داد. مادرت!! از او برام بگو.
_ بهتره ببرمتون تا با چشماى خودتون ببينيد.
آن روز را مرخصى گرفت و مرا به يك پارك برد.
_ اينجا كجاست سلين؟
_ جايى ست كه مادر رو مى تونى ببينى. دنبالم بياييد.
پس از اينكه مسيرى را پياده كى كرديم، به قبرستانى كوچك و آرام رسيديم.
سرم از شدت ناراحتى و درد در حال منفجر شدن بود. يعنى سوسن من، همسر مهربان و دوست داشتنى من اينجاست؟؟
اشك بى اختيار از چشمانم سرازير شد.
به خودم بدترين ناسزاهاى دنيا را مى دادم كه سزاوارش بودم.
در همين افكار غرق بودم كه سلين وارد دكه ى گل فروشى كوچكى شد، فكر كردم كه شايد مى خواهد دسته گلى براى قبر مادرش بخرد، پس من هم به دنبال وى داخل شدم ولى از حيرت و خوشحالى زبانم بند آمد.
سوسن آنجا ايستاده بود، به محض ديدن من، از حال رفت. با زحمت به هوشش آورديم و با كمك سلين به او فهماندم كه پشيمان هستم و براى طلب بخشش آمده ام.
او توضيح داد كه در عرض اين سالها براى گذران زندگى به چه كارهايى دست زده و در حال حاضر به گل فروشى مى پردازد.
ابتدا با خشم و گريه از من خواست از زندگى آنها دور شوم و راحتشان بگذارم ولى آنقدر به پايش افتادم و التماس كردم كه آرام شد.
از چشمانش مى خواندم كه در مورد بخشودن من مردد است ولى از آنجا كه قلب پاك و مهربانى داشت ظاهراً زياد به من سخت نگرفت.
با هم براى صرف ناهار به رستوران شيكى در آن شهر رفتيم و يكى از بهترين اوقاتم را در چندين سال گذشته در كنارعزيزترين افراد زندگيم گذراندم. خيلى وقت بود كه از اعماق قلبم نخنديده بودم. چرا چندين سال عمرم را بدون اين دو تا جواهر گرانبها و با علايقى بيهوده تلف كرده بودم!!!
وقتى چشمم به آپارتمان كوچك و حقيرشان افتاد، از خجالت نمى توانستم در چشمان زيبايشان نگاه كنم . اگر چه در عين كوچكى بسيار تميز و مرتب بود. 
از آنها خواستم كه تا يك هفته همه ى اسباب و وسايل ضروريشان را جمع آورى كنند و به لندن بيايند. 
دخترم هم بايد با كالجش صحبت مى كرد.
يك هفته برايم همانند يك سال گذشت.
تا مى توانستم لباس و كمى ملحفه و وسايلى كه به نظرم مى آمد، برايشان تهيه ديدم و دكور خانه را تغيير دادم كه البته مى دانستم سوسن با سليقه ى عاليش دوباره آنرا عوض خواهد كرد.
در راه فرودگاه، به ساختن يك زندگى زيبا و مرفه برايشان فكر مى كردم. بايد تمام سنگينى آزارى را كه متحمل شده بودند از روى دوششان برمى داشتم و بهترينها را برايشان فراهم مى كردم.
سلين با انتخاب خودش، در كالجى عالى مشغول به تحصيل شد.
خدمتكارى هر روز براى كارهاى خانه مى آمد و سوسن در انجمنى مخصوص كمك به نيازمندان در سراسر دنيا، مشغول به كار شد.
خداى بزرگ!! خوشبختى را به خودم هديه كرده بودم. زندگى برايم رنگ و زيبايى خاصى يافته بود.
پدرم بيشتر اوقات را با ما مى گذراند و خانواده ى سوسن مرتب از ايران مى آمدند و او را شاد مى كردند.
روزى همگى در پاركى قدم مى زديم كه سلين توجه مرا به پروانه ى زيبايى جلب كرد. آن موجود قشنگ برايم كاملاً آشنا بود. كم كم به ما نزديك شد و آرام بر پيشانى من نشست ولى اينبار آنقدر سبك بود كه گويا حس نمى شد.

پايان 

ويراستار: خانم نوشين كاويانى
نويسنده: شيدا كاويانى
قابل ذكر است كه نوشتن قسمت هايى از اين داستان را مديون پدر نازنينم هستم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: دو شنبه 7 مهر 1393برچسب:,
ارسال توسط مسعود

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 19
بازدید کل : 214066
تعداد مطالب : 63
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1