اميد
قسمت دهم
زهره خانم، پس از ده دقيقه، در حالى كه يك بسته در دست داشت، با لبخندى پر معنى، بازگشت.
_ سيما جون، اين بسته رو شاهين از آلمان آورده، چند تكه لباس نوزاده، جنسشون عاليه. تو براى كوچولوت مى تونى استفاده كنى.
_ شما خيلى مهربونيد، مرسى زهره خانم. ولى حتماً آقا شاهين اين ها رو براى كسى آورده!
_ راستش، من ازش خواسته بودم، چون يه زمانى خياطى مى كردم، خواستم مدل هاى خارجى هم داشته باشم. الان قسمت تو شد.
_ خوشحالم كه حرف هاى من رو در مورد بارداريم باور كرديد.
_ دخترم، من اين موها رو تو آسياب سفيد نكرده ام ، در مدت سه ماهى كه پيش ما هستى، خيلى خوب درخشيدى و نه تنها دل من رو بدست آوردى، بلكه احمد رو هم به سوى خودت جلب كردى. دوست داريم هميشه اينجا بمونى.
سيما كه از شدت شادى اشك مى ريخت، بى اختيار زهره خانم را در آغوش گرفت، احساس خوبى داشت. با اينكه در كتاب ها از مهر مادرى مطالب بسيارى خوانده بود، هيچگاه ،غير از زمانى كه با رقيه خانم زندگى مى كرد، آنرا لمس نكرده بود. "اميد" چون پرنده ى سفيد كوچكى به سويش پرواز كرده بود. ذره ذره هاى وجود پاكش، زيبايى و لطافت آن را لمس مى كرد. آرامش خاصى داشت. پيش از اين، حتى زمان كودكيش در عالم رويا، هنگامى كه چشمانش را بر هم مى گذاشت، هميشه، يك در بزرگ سياه آهنى در برابرش ظاهر مى شد كه بسته بود، اما اين بار، پس از گشودن ديدگانش، از آن در ترسناك خبرى نبود، جاده اى سر سبز را مى ديد با درختانى زيبا و شكوفه هاى سپيد. شايد وقت آن رسيده كه با غم خداحافظى كند.
_از آن زن مهربان تشكر كرد و با احترام لباسها را به اتاقش برد. دوست داشت شاديش را با رقيه خانم قسمت كند، پس گوشى را برداشت و به او تلفن كرد.
رقيه خانم با شنيدن خبر خوش سيما، بسيار خوشحال شد و برايش آرزوى سلامتى كرد. قبل از خداحافظى، گفت:
_ راستى، چند بار آقاى شاهد زنگ زد و سراغت رو گرفت! البته من چيزى نگفتم ولى خيلى نگرانت بود. از حرف هاش فهميدم كه مدتى هم بسترى بوده.
يك لحظه با شنيدن نام او، قلب سيما لرزيد. با شتاب پرسيد:
_ بسترى؟ چرا؟ الان چطوره؟
_ صداش كه خوب مى آمد.
_ خوب! خدا رو شكر!
مكالمه آنها به پايان رسيد، ولى اين بار پس از اتمام تلفنش ، غمگين بود. با خود مى جنگيد. مدتها بود كه احساسى پنهان در قلبش را مهار مى كرد. سعى كرد كه تا حد امكان با خودش صاف و ساده باشد، خبر بيمارى آقاى شاهد تأثير بدى روى او گذاشت، اين موضوع نشان مى داد كه سيما به او بى توجه نبود!
ولى فاصله ى آنها بى انتها مى نمود...
اما اين احساسى دوطرفه بود!
آقاى شاهد نيز با رفتن او، دوباره به لاك تنهايى خود فرو رفت، اما هيچ كس جز رقيه خانم، ندانست كه دليل آن جز دور شدن از سيما نبود. او مى خواست دنيا را زير پا گذارد و براى يافتنش به همه جا سر بزند، ولى رقيه خانم از آقا خواست كه از اين كار صرف نظر كند، چرا كه سيما راه خود را پيدا كرده بود.
اين زن مهربان مى ترسيد كه قلب دختر بيچاره دوباره شكسته شود و تحمل شكستى ديگر، پس از آن همه بدبختى، بسيار دشوار خواهد بود. از طرفى ديگر، تفاوت سنى و فاصله ى طبقاتى زياد، چون ديوارى بزرگ بين آن دو نمايان بود.
به همين دليل، رقيه خانم نمى خواست آنها هم ديگر را ببينند.
كلاسهاى استاد كمالى برگزار مى شد و هر چه بيشتر مى گذشت، استاد به هوش و ذكاوت سيما بيشتر واقف مى گشت. روزى به او پيشنهاد كرد كه با كمك وى مى تواند خود را براى كنكور دانشگاه آماده كند، سيما با شادى از اين توصيه ى استاد استقبال كرد ولى انجام شدنى نبود چرا كه او مى بايست در فكر فرد ديگرى باشد كه در وجودش شكل مى گرفت و رشد مى كرد.
روزها به كارها مى رسيد و با زهره خانم به كارهاى دستى مى پرداخت و شبها از حضور استاد بهره مند مى شد.
چند بار هم به همراه آن زن دوست داشتنى براى معاينه به دكتر رفتند. همه چيز مرتب بود. هرگز نخواست كه جنسيت بچه را بداند. برايش مهم نبود، فقط از خدا سلامتى مى خواست.
اگر چه گاهگاهى متوجه تكان هاى زيادى در شكمش مى شد كه آن رابا خنده و شوخى به حساب شيطنت بچه مى گذاشت و به كسى بروز نمى داد.
پنج ماه گذشت. بسيار سنگين شده بود. ديگر نمى توانست مانند گذشته تند و سريع به كارها رسيدگى كند، زهره خانم هم بيشتر از اين توقعى از او نداشت.
يك روز كه سيما تنها در منزل مشغول به كار بود، تلفن زنگ زد، شاهين، پسر زهره خانم بود. مشخص بود كه كار واجبى دارد.
وقتى خانم كمالى بازگشت و با شاهين تماس گرفت، فريادى از سر شادى كشيد.
_ چه خبر شده زهره خانم؟
_ چه پا قدمى دارى سيما جون! پسرم داره مى ياد پيشمون، درسش تموم شده!
_ خوش خبر باشيد. كى تشريف ميارند؟
_ نگفت ولي مثل اينكه تا چند ماه آينده!
سيما از اين خبر خيلى خوشحال نشد، چون فكر مى كرد شاهين بى علت بر نمى گردد، شايد خيال ازدواج دارد كه با وجود سيما و نوزادش در آن خانه، تا حدودى غير ممكن مى نمود پس بايد به فكر مكانى تازه براى كار باشد. دلش دوباره گرفت! ...
ادامه دارد
اميد
قسمت نهم
سيما، سرگردان با اتوبوسى به زنجان سفر كرد. او با يك مركز كاريابى در تهران قرارداد بسته بود، وقتى با آنها از منزل رقيه خانم تماس گرفت، كارى تمام وقت را به او پيشنهاد كردند كه به علت دور بودن از تهران، آنرا به سرعت پذيرفت.
وقتى به زنجان رسيد، هوا كاملاً تاريك شده بود، با زحمت و پرس و جوى فراوان، منزل آقاى كمالى را يافت.
خانه ى نسبتاً بزرگى بود كه در محله ى خوب شهر زنجان واقع شده بود.
زنگ زد. خانمى ميانسال در را گشود. پس از سلام، سيما را به داخل راه داد.
زهره خانم با همسرش آقاى احمد كمالى در آنجا زندگى مى كردند. دخترى كه قبلاً برايشان كار مى كرد پس از ازدواج مجبور به تركشان شده بود لذا زهره خانم تقاضاى معرفى شخص ديگرى را كرده و قرعه به نام سيما افتاده بود.
_ خوش اومدى دخترم. اسمت سيماست، درسته؟
_ بله.
سيما پس از نوشيدن يك فنجان چاى و كمى استراحت، پرسيد:
_ ببخشيد، مى تونم بدونم كه آيا شما اينجا تنها زندگى مى كنيد؟
_ نه، من و احمد حدود بيست و نه ساله كه ازدواج كرده ايم، با هم در اين خانه هستيم. البته حاصل زندگى زناشويى ما يه پسره، كه ده سال پيش ما رو ترك كرد و رفت به قول خودش تحصيل كنه!
_ مى تونم بپرسم كجا؟
_ آلمان. البته تا حالا سه بار اومده و بهمون سر زده. ولى منو پير كرده! ... تو چى عزيزم، از خودت بگو.
سيما، كمى مكث كرد چون اگر بى تدبير چيزى مى گفت، ممكن بود كارش را از دست بدهد. فقط از دوران كودكيش حرف زد و اينكه تنها يك نفر، يك دوست مهربان در تهران دارد و بس.
زهره خانم دلش به حال سيما سوخت. وقتى آقاى كمالى به منزل بازگشت، سيما را معرفى كرد. مرد مهربانى به نظر مى آمد كه حدوداً شصت سال داشت. با روى باز به سيما خوش آمد گفت و شام را هر سه با هم خوردند. سيما وظيفه اش را خوب مى دانست، بدون اشاره اى ميز را مرتب كرد و از آنجايى كه در بهترين مكانها كار كرده بود، مهارت كافى داشت و نظر زهره خانم را كاملاً به خودش جلب نمود.
اتاقى كه برايش در نظر گرفته شده بود، بسيار زيبا آراسته شده و تميز بود. با خود انديشيد كه، شايد از اين به بعد در خوشبختى به رويش گشوده شود، ولى بايد موضوع بچه را بازگو كند، چرا كه پس از سه يا چهار ماه، زهره خانم متوجه خواهد شد.
وقتى روى تخت قرار گرفت ، در عالم خيال خودش را چون فرشته اى شاد مى ديد كه در اوج آسمان پرواز مى كند، گاهى بر روى ابرهاى سفيد و نرم فرود مى آيد و دوباره اوج مى گيرد.
آن شب يكى از بهترين و آرامترين اوقاتش درچند سال اخير بود.
چشمانش را بر هم نهاد و به آسانى خوابش برد.
صبح روز بعد با انرژى از خواب بر خواست و دقيقاً آنچه را كه زهره خانم از او خواسته بود، انجام داد.
آقاى كمالى در حالى كه نان تازه در دست داشت، وارد شد.
پس از صرف صبحانه، زهره با كمال آرامش، محدوده ى وظايف سيما را به او توضيح داد و سيما سراپا گوش، مى شنيد.
او زن بسيار با سليقه اى بود كه به غير از اخلاق پسنديده اش، هنرهاى زيادى داشت، خياطى، بافندگى، قلاب بافى و گل سازى مى دانست. به سيما قول داد كه هر روز پس از اتمام كارهايش، مى تواند با وى تمرين كرده و ياد بگيرد.
سيما خوشحال بود.
اين زوج بسيار مهربان، در حقيقت او را براى رفع تنهايى شان استخدام كرده بودند چون كار زيادى در منزلشان نداشتند، البته، آنها هم از انتخابشان راضى بودند.
پس از يك هفته، سيما كه دلش براى رقيه خانم تنگ شده بود، با اجازه ى زهره خانم، به او تلفن كرد. از لحن صحبت هايش متوجه شد كه خيلى براى سيما نگران است، ولى هنگامى كه شادى و رضايت وى را از گفته هايش درك كرد، برايش آرزوى خوشبختى نمود و تأكيد كرد، هر زمان كه اراده كند، برايش چون قبل، مادرى دلسوز خواهد بود.
هفته اى يك شب، دانشجويان استاد كمالى به منزلش مى آمدند و به بحث و مشاعره مى پرداختند.
اين گونه بود كه سيما به شعر و ادب علاقه مند شد. در جلسه هاى استاد شركت مى جست و از آنجايى كه دخترى با استعداد بود به سرعت پيشرفت مى كرد، استاد هم كتاب هاى خود را در اختيارش نهاد و در اوقات بيكارى به تدريس وى پرداخت.
از طرفى ديگر از يادگيرى هنرهاى زهره خانم هم بى بهره نماند.
روزهاى خوب، هميشه تند و سريع مى گذرند. سه ماه مثل برق گذشت. سيما متوجه شد كه پنهان كردن بارداريش از اين پس غير ممكن است، لذا يك روز هنگامى كه با زهره خانم خياطى مى كرد، با سؤال كردن از زمان باردارى وى، حرف را باز كرد و سپس با شرمندگى همه ى ماجرا را با او در ميان گذاشت!
در ابتدا، زهره خانم، مات و مبهوت به او خيره شد ولى كمى بعد، بدون اينكه سخنى گويد، بلند شد و رفت.
سيما با خود گفت:
_ مى دونستم كه هضم اين مسأله براى هيچ كس كار آسانى نيست.
حالا چه كنم؟ شايد بهتره برگردم خونه ى رقيه خانم.
آخه نمى تونستم بيشتر از اين، راز رو تو سينه ام حبس كنم.
او، وجودش را چون تكه اى چوب مى دانست كه در رود پر خروش زندگى افتاده و هيچ چاره اى جز رها كردن خود ندارد، به هر شاخه اى هم كه دست مى اندازد، مى شكند و دو باره به رودخانه ى خروشان باز مى گردد.
ناگهان از خود پرسيد:
آيا روى گردانيش از پيشنهاد آقاى شاهد عاقلانه بود؟ اين اولين بارى بود كه اين فكر به ذهنش خطور مى كرد و در مورد تصميمش شك مى كرد ...
ادامه دارد
اميد
قسمت هشتم
آقاى شاهد پس از گذاشتن گوشى تلفن، براى چند دقيقه به ديوار، خيره مانده بود. او با اينكه از دست مهرداد بسيار ناراحت بود، با شنيدن اين خبر خيلى غمناك شد.
به خاطر آورد كه حدود بيست و پنج سال پيش، پس از به دنيا آمدن فرهاد، خبر باردارى مادر مهرداد را شنيد. از نظر سن، تقريباً چند ماه با هم فاصله داشتند، اما از بخت بد مهرداد، مادرش در هنگام زايمان جانش را از دست مى دهد و پدرش همسر ديگرى اختيار مى كند.
البته، مادر ناتنى مهرداد، زن خوبى است ولى روش تربيت پدرش بسيار اشتباه بود و از آنجايى كه مرتب در سفرهاى كارى وقت خود را مى گذراند، كمتر به پسرش توجه مى كرد و با در اختيار گذاشتن پول از پرورش او غافل ماند. مهرداد بيشتر وقت خود را با دوستان ناباب گذراند و پس از اينكه به دبيرستان رفت، ديگر حرف نامادريش را هم نمى خواند، تا جايى كه همه از آزار و اذيتش، خسته شده بودند.
ولى خبر مرگش، تأثير بدى روى آقاى شاهد گذاشت.
وقتى به برادرش زنگ زد، خبر ناگوار ديگرى شنيد، او هم پس از شنيدن خبر تصادف مهرداد به علت حمله ى قلبى به بيمارستان منتقل شده بود.
آماده شد و به ملاقاتش رفت، بسيار پيرتر و ضعيف تر شده بود، مرتب خودش را سرزنش مى كرد كه چرا بيشتر به پسرش توجه نكرده و تنهايش گذاشت، حالا هم خودش را باعث مرگ وى مى دانست.
سپس به منزل برادرش رفت، همه شيون مى كردندو به سر و روى خود مى زدند. در آنجا متوجه شد كه مهرداد با ماشين پدرش در جاده چالوس، تصادف كرده كه به علت آتش سوزى، تشخيص جسد بسيار دشوار بوده است.
وقتى به منزلش بازگشت، بدن كوفته و خسته اش را بر روى صندلى راحتيش انداخت . گذشته از همه ى اين مصيبت ها، فكر سيما حتى يك لحظه راحتش نمى گذاشت.
در خانه ى رقيه خانم، ظاهراً همه چيز دوباره به حال اول بازگشت، ولى سيما از درونش آتش غم چون آتشفشان خاموشى بود كه فقط خودش را مى سوزاند.
چند روزى اينگونه گذشت، تا اينكه سيما به تغييرى در بدنش پى برد. بلافاصله به همراه رقيه خانم به دكتر زنان رفتند. متأسفانه حدس سيما پس از گرفتن جواب آزمايش، درست از آب درآمد. او باردار بود!
رقيه خانم با شنيدن اين خبر فرياد كشيد، سيما هم اگر دكتر در كنارش نبود بر زمين مى افتاد.
حالا مصيبت دو چندان شده بود. از دكتر در مورد سقط جنين پرسيدند كه پاسخ منفى گرفتند.
وقتى به خانه بازگشتند، رقيه خانم گفت:
_دخترم، مى دونم كه برات سخته ولى خودت بايد در اين مورد تصميم بگيرى. اين عمل صرف نظر از گناهش، برات خيلى ضرر داره، چون هم جوونى و هم شكم اولته، ولى بعد از خدا روى كمك منم حساب كن ...
سيما حرفش را قطع كرد:
_ خدايا!! اين ديگه بزرگترين مصيبتى بود كه مى تونست سر من بدبخت بياد. گيج شدم. پس چه كار كنم؟
نگهش دارم، آبروم بيشتر از اين بره؟ من خرج خودم رو دارم به زور در ميارم، حالا يه بچه هم روش!
_ نه عزيزم، مهرداد و خانواده اش هم بايد در جريان قرار بگيرند و همه يه تصميم بگيريم. چرا سنگينى بار فقط رو دوش تو باشه؟
_ مگه براى اين اتفاق از من هم سؤال كردند و نظرم رو خواستند؟ نه! خودم تصميم مى گيرم! خسته شدم !ديگه بسمه!
سرش به شدت گيج مى رفت، رقيه خانم كمى آب ميوه برايش گرفت و ازاو خواست كه كمى استراحت كند.
بدون اينكه با او در ميان گذارد، وقتى خوابش سنگين شد، به آقاى شاهد تلفن كرد.
آقا با ديدن شماره ى او سراسيمه گوشى تلفن را برداشت، ولى وقتى خبر باردارى سيما را شنيد، سمت چپ بدنش از شدت ناراحتى درد شديدى گرفت و از آنجايى كه سابقه ى ناراحتى قلبى داشت، نقش بر زمين شد و بيهوش گشت!
مراد، هنگامى او را در اين وضع ديد كه حدود يك ساعتى از روى آن مى گذشت.
آقا را به بيمارستان منتقل كرد. وقتى مراد با دكتر وى صحبت كرد، تا همين حد متوجه شد كه سكته ى قلبى را رد كرده است ولى به مراقبت كامل نياز دارد.
فرهاد و مرجان هم پس از آن اتفاق، شاد و خندان به منزل آقا رسيدند و با شنيدن بسترى شدن وى بلافاصله به ديدنش رفتند.
او را بسيار نحيف و ضعيف يافتند، آقاى شاهد ديگر آن مرد قوى، توانا و خوش سيما نبود! در عرض دو هفته اى كه آن دو در مسافرت بودند، گويى ده سال پيرتر مى نمود.
دكتر با توجه به اصرار آقا، او را مرخص ولى توصيه كرد پرستارى در منزل، مرتب بالا سرش باشد و احوالش را به دكتر گزارش دهد كه در صورت وضعيت اورژانسى، دكتر با خبر گشته و خود را در اسرع وقت به وى برساند.
پس از آن كه به خانه رسيدند، مرجان دستور خوراك رژيمى آقا را به سكينه داد و فرهاد به كمك پرستار اتاقش را آماده ساخت.
آقا كه حتى در آن اوضاع، نگران سيما بود، از فرهاد خواست كه به رقيه خانم تلفن كند، ولى او بى خبر از همه چيز، وانمود كرد كه شماره را مى گيرد سپس به دروغ گفت:
_آقا جون نيستند، شما استراحت كنيد، من خودم بعداً دوباره شماره رو مى گيرم.
فرهاد مى خواست كه پدرش آرام باشد و دليلى نمى ديد كه فعلاً غير از دكتر، آقا با كسى ديگر صحبت كند.
هر بار كه آقا بيدار مى شد و مى خواست كه به تلفن دست ببرد، فرهاد نمى گذاشت و اين طور نشان مى داد كه خودش شماره را مى گيرد.
از طرفى ديگر، سيما متوجه شد كه رقيه خانم خبر بارداريش را به آقاى شاهد گفته است، اين مسأله باعث ناراحتى دخترك بى نوا شد، ولى از جانبى ديگر، مى دانست كه مى تواند از كمك فكرى او بهره بگيرد چرا كه خودش و رقيه خانم نمى توانستند اين مشكل را به تنهايى حل كنند.
دو روز از روى اين ماجرا گذشت و از آقاى شاهد خبرى نشد. سيما با خود انديشيد كه او و مشكلش به باد فراموشى سپرده شده و آقا بى اعتنا از روى اين موضوع گذشته است.
همان لحظه تصميمى مى گيرد. گوشى تلفن را بر داشت و از نبود رقيه خانم استفاده كرده و شماره گرفت. پس از كمى صحبت، مكالمه را قطع و شروع به جمع آورى وسايلش كرد.
نامه اى براى آن زن مهربان نوشت ، از خانه خارج شد و به راه افتاد.
رقيه خانم چند ساعت بعد، پس از بازگشت و خواندن نامه، رنگ از رخسارش پريد، گيج و سر در گم شده و از منزلش به اميد برگرداندن سيما بيرون رفت.
اما هر چه گشت و از هر كه مى شناخت پرس و جو كرد نشانه اى از وى نيافت و با چشمانى پر از اشك به خانه اش بازگشت. سيما براى هميشه رفته بود! ...
ادامه دارد