اميد
قسمت هفتم
رقيه خانم و سيما با ناراحتى منزل آقاى شاهد را ترك كردند، بدون هيچ نتيجه اى! سيما تمام راه را با خود فكر مى كرد.
با اينكه بزرگترين بى حرمتى و ظلم در حقش شده بود، آينده اش ويران و جسم و روحش زخمى لا علاج برداشته و آقا با پرداخت پول در حقيقت مى خواست فقط رضايت او را جلب كند!
ذره ذره ى وجودش زانوى غم به بغل گرفته بود، در چشمانش ديگر اشكى باقى نمانده كه كمى تسلي اش دهد.
براستى بايد چه كسى را سرزنش كرد؟ در درياى اندوه غوطه ور بود كه با صداى رقيه خانم از جا پريد،
_ سيما، عزيزم، با نشستن و غصه خوردن كه مشكلت حل نمى شه. بايد شكايت كنيم، يكى از همسايه هامون قاضى دادگستريه، فردا مى رم پيشش و ازش كمك مى گيرم. به اميد آقا نبايد بشينيم...
_ آخه رقيه خانم! اين مشكل يه جوريه كه اگه بيشتر باز بشه آبروى من هم به همون نسبت زير سؤال مى ره.
خودت مى دونى كه ديگه كسى به من كار نخواهد داد. الان مردم ظاهر رو بيشتر مى بينند، گذشت اون زمانى كه همه غير از چشم سر يه چشم هم تو دلشون داشتن. خودت رو نگاه نكن كه هنوز قلب مهربونت تو سينه ات مى تپه!
_ سيما جون! ما كه به همه جار نمى زنيم عزيزم. به تو ظلم بزرگى شده، چه طورى مى شه به اين راحتى ازش گذشت؟ تو كه هميشه با من نمى مونى! يه روزى ازدواج خواهى كرد.
_ خانوم جون! بزرگترين ظلم رو در يك سالگى پدر و مادرم بهم كردن كه منو نخواستند و به پرورشگاه سپردند! حالا به همين راحتى مثل يه دستمال باهام رفتار مى شه و آب از آب تكون نمى خوره. حتى نمى تونم از حق خودم دفاع كنم. من براى اين كار به وقت و پول كافى نياز دارم كه از داشتن هر دو محرومم.
راستش چيزى كه بيشتر از همه منو زجر مى ده، دلسوزى هاى آقاست كه با انداختن پول جلوى ما، مى خواد اين ماجرا رو خيلى راحت تموم كنه! تو نمى دونى كه چه عذابى مى كشيدم وقتى مى گفت خرجت با من، فقط مى خواست پولش رو به رخ ما بكشه!
بغض امانش نداد. گريه را سر داد، رقيه خانم بحث را تمام كرد تا سيما كمى آرام گيرد.
وقتى فكر مى كرد، مى ديد كه سيما درست مى گو يد. او به كار و به پيشينه اى خوب نياز دارد. مردم به دخترى كه چنين مشكلى دارد، شك مى كنند و تر جيحاً كار نمى دهند، ولى اين بى عدالتى محض است كه يك مجرم، ظلمى چنين نا بخشودنى روا مى دارد و يك بى گناه از ترس آبرويش و نداشتن تكيه گاهى محكم، بار سنگين جرم او را به دوشش مى كشد.
سيما سرش را بر شانه ى رقيه خانم گذاشت و آه دردناكى بى اختيار از عمق سينه ى زخم خوره اش خارج گشت.
_ دكتر رو فراموش كن خانوم جون. من نيازى به پول آقاى شاهد ندارم.
اگر روزى هم تصميم به ازدواج بگيرم، همسرم بايد همين طورى منو قبول كنه. من كه كالا نيستم براى خوش كردن دل كسى كه مى خواد منو بگيره زير بار منت آقاى شاهد برم و يه خوارى ديگه رو هم بپذيرم.
_ هر چى تو بگى عزيزم، حالا كمى از فكرش بيا بيرون، رهاش كن دخترم!
آن شب سيما راحت خوابيد زيرا از يك جهت بسيار خسته بود از طرفى ديگر، خوشحال بود كه زير بار منت آقا نرفته بود.
آقاى شاهد پس از رفتن سيما و رقيه خانم، به برادرش تلفن كرد، اما ابتدا در مورد اينكه چه اتفاقى افتاده، حرفى به ميان نياورد. ولى اين طور دستگيرش شد كه مهرداد از جشن عروسى به بعد ناپديد شده بود! البته از آنجايى كه پسر لا ابالى و بيكارى بود، هيچ كس به غيبتش شكى نكرده و سراغش را نگرفته بود.
پس از اينكه مطمئن شد برادرش واقعاً از مهرداد خبرى ندارد، موضوع سيما را با وى درميان نهاد.
برادرش در ابتدا، فقط سكوت كرد ولى هنگامى كه از درست بودن ماجرا اطمينان حاصل كرد، به آقاى شاهد قول داد كه در يافتن و دستگيرى مهرداد از هيچ گونه كمكى فرو گذار نخواهد كرد. ناراحتى و شرمندگى در لحن صحبتش موج مى زد.
آقا هم بلا فاصله پس از گذاشتن گوشى تلفن، شخصاً به اداره ى پليس رفت و با نشان دادن عكس مهرداد از آنها هم كمك خواست.
در دلش غصه و غم چنان طوفانى به پا كرده بود كه دشوارى جدا شدن از همسرش كم رنگ تر مى نمود. صورت معصوم سيما از جلوى چشمانش پاك نمى شد. حس عجيبى داشت. اين دختر بى چاره با هزار اميد براى كار به منزلش آمده بود و حالا، اين گونه با نااميدى از خانه اش رخت بربسته است. بايد كارى كرد! مرتب خودش را سرزنش مى كرد. در طول چهل و نه سال زندگيش بيشتر اوقات با پول غير ممكن ها را ممكن ساخته بود، ولى اين بار قضيه فرق مى كرد. هر چه فكر مى كرد كمتر به نتيجه مى رسيد، ولى تصميم گرفت تا آخر عمر تكيه گاه سيما و جاى پدرى باشد كه او هرگز وى را نديده بود.
مرجان و فرهاد از ايتاليا تماس گرفتند و خبر دادند كه هفته اى ديگر در آنجا خواهند ماند.
پس از اينكه با مرجان خداحافظى كرد، احساس او و سيما را در همان لحظه مقايسه نمود، يكى لبريز از خوشى و شادى و ديگرى در درياى متلاطم اندوه غوطه ور.
از سوى ديگر،صبح زود، سيما با كمال بى ميلى حاضر و براى كار از منزل خارج شد.
ظهر آن روز، آقا به رقيه خانم تلفن كرد و جوياى حال سيما شد. او به آقاى شاهد توضيح داد كه سيما، كمك مالى وى را رد كرده و حاضر نيست دكتر صدرى را ببيند.
آقا با شناخت بسيار كمى كه از سيما داشت، اين عكس العمل وى را حدس مى زد ولى با شنيدنش خيلى غمگين گشت.
در همان روز از اداره ى پليس با آقاى شاهد تماس گرفتند، خبر مرگ ناگهاني مهرداد، او را بر جاي خود خشك كرد...
ادامه دارد
اميد
قسمت ششم
حتى بازگو كردن اتفاق تلخى كه براى سيما افتاده بود، بسيار سخت و دردناك مى نمود. رقيه خانم كه نمى خواست او را در اين حال تنها بگذارد، از سيما خواست كه آن شب را در كنارش سپرى كند تا فردا هر دو به منزل آقاى شاهد بروند و از حق پايمال شده ى سيما دفاع كنند.
سيما حتى براى نيم ساعت هم نتوانست چشمانش را بر هم بنهد، با خود فكر مى كرد، اگر هم ميترا گناه را گردن بگيرد، آيا آبروى ريخته شده ى سيما باز خواهد گشت؟ هر چه بيشتر فكر مى كرد، كمتر به نتيجه مي رسيد. چه كسى مى توانست به اين راحتى به چنين عمل زشتى دست بزند؟
تمام شب، چشم بر هم نگذاشت، صبح به همراه رقيه خانم به راه افتاد.
در را مراد باز كرد. با اينكه از سيما دلخور بود، ولى آنها را به داخل منزل راه داد.
_ اينجا بمونيد تا به آقا خبر بدم.
بعد از چند دقيقه آن دو را به اتاق آقاى شاهد فرا خواند.
پس از سلام، سيما خواست كه شروع كند، آقا به او فرصت نداد.
_ آيا شما هميشه اين طورى يك دفعه محل كارتون رو رها مى كنيد و بى خبر مى رويد؟ من ازكار شما راضى بودم ، بهتون اطمينان كردم كه ازتون خواستم نزد ما بمانيد تا پسر و عروسم از سفر ماه عسل برگردند. اين كارتون مى تونست لطمه ى بزرگى به موقعيت من وارد كنه، خوشبختانه سكينه، مراد و ميترا اينجا بودند و پذيرايى را به عهده گرفتند. شما چه پاسخى داريد؟
_ آقاى شاهد، شما به فكر آبروى خودتون هستيد ولى مثل اينكه از پايمال شدن حق يك دختر بى گناه كه در منزل شما مورد تجاوز قرار گرفته ناراحت نيستيد! اين دختر درسته كه كسى رو نداره ولى بعد از اون خداى بزرگ كه شاهد اتفاق ديشب بوده، من رو هم داره. سيما پنج ساله كه با من زندگى مى كنه، تا حالا نديده بودم كه اين طورى پر و بال قشنگش رو بريزن.
سيما ساكت بود و اشك مى ريخت.
_لطفاً واضح تر صحبت كنيد. مگه براش در منزل من چه اتفاقى افتاده؟ تجاوز؟ درست شنيدم؟
_ بله، متأسفانه، ميترا تنها شاهد اين ماجراست. بايد اون رو خبر كنيد ولى نگيد كه ما هم اينجا هستيم چون ممكنه كه از ترسش نياد. سيما در حضور شما و او صحبت خواهد كرد، چون دوباره بازگويى آن برايش دردناك است.
آقاى شاهد از شدت عصبانيت از جا بلند شد، گوشى تلفن را برداشت و از روى دفترى كه روى ميزش بود، شماره گرفت. ظاهراً ابتدا با همسايه ى آنها و سپس با مادر ميترا صحبت كرد، بسيار زيركانه از او خواست كه دخترش را هر چه زودتر براى كار بفرستد.
_ تا به حال نه حقى را نا حق كرده ام و نه اجازه ى آن را در منزلم داده ام. به زودى همه چيز روشن خواهد شد.
نيم ساعتى طول كشيد تا ميترا خودش را به آنجا برساند. در اين فاصله، ديگر بينشان حرفى رد و بدل نشد.
ميترا با ديدن سيما يكه خورد. اين حالت از نظر آقا دور نماند.
_ سيما خانم ! لطفاً شما شروع كن. ميترا! تو هم خوب گوش هات رو باز كن و بر خلاف هميشه اين بار از روى عقل و درست جواب بده. سعى كن حقيقت رو بگى تا بيشتراز اين دردسر درست نكنى.
سيما تمام ماجرا را دوباره تعريف كرد. ميترا كه گيج شده بود، مات و مبهوت به دهان سيما خيره شد و ناگهان شروع به گريه كرد. آقا سرش را ميان دو دستش گرفته بود و محكم فشار مى داد. رقيه هم سعى مى كرد سيما را كه مى لرزيد، آرام كند.
آقاى شاهد كه از شدت ناراحتى كبود شده بود، پرسيد:
_ خوب، چه جوابى دارى؟
_ خدا منو ببخشه! من احمق با حرفاى آقا مهرداد گول خوردم، ولى اون نگفت كه خودش نقشه داره. فقط گفت سيما كيه و اين دختر تازه وارد، داره جاى منو تو اين خونه مى گيره ، چون توجه همه، مخصوصاً شما رو جلب كرده، آقا منم از ترس اينكه نكنه اينجا كارم رو از دست بدم به حرف آقا مهرداد گوش دادم و چند تا از قرص هاى شما تو فنجون چايش انداختم، وقتى خوابش گرفت ، بردم اتاق سكينه چون مى دونستم هيچ كس به اونجا نمى ره. آقا مهرداد مى گفت كه اون چند ساعتى كه سيما خوابه، من مى تونم خوب كار كنم و غيبتش شما رو ناراحت خواهد كرد و عذرش رو خواهيد خواست.
_ پس مهرداد چه طورى پيداش كرد؟
_ ازم پرسيد كه جاى امنى برديش، من هم از همه جا بى خبر جاشو گفتم، به خدا قسم مى خورم كه از نقشه ى شومش اصلاً اطلاعى نداشتم.
ميترا درمانده و پريشان به سوى سيما رفت و جلوى پاهايش زانو زد و با اشك و التماس خواست كه او را ببخشد:
_ سيما! تو مى فهمى كه گرسنه خوابيدن چقدر سخته، من و خونوادم گاهى چند شب رو با يك تكه نون سپرى مى كرديم، تا اينكه داييم منو به آقاى شاهد معرفى كرد، همه چيز خوب بود و كار كردنم حتى دو روز در هفته، تا حدى كمكمون بود ولى وقتى شنيدم آقا ازت خواسته كه بمونى، فهميدم كه اينجا ديگه يا جاى منه يا جاى تو! با حرف هاى آقا مهرداد بيشتر به اين موضوع پى بردم. ولى باز هم مى گم كه اصلاً نمى دونستم اون به خاطر خودش اين كلك رو ساخت. خواهش مى كنم منو ببخش.
_ اين اتفاق نبايد مى افتاد، اونم در منزل من و از همه بدتر به وسيله ى پسر برادرم! پسره ى نفهم بى سر و پا!
سپس رو به سيما كرد و گفت:
_ اين تو هستى كه بايد تصميم بگيرى، مى تونى از هر دوى اين احمقها شكايت كنى،
البته من خودم هم جداگانه براى هر دوشون برنامه دارم.
در مورد بهاى گرانى هم كه پرداختى، دكترخانوادگى ما كمك خواهد كرد. هزينه اش تمام و كمال به عهده ى من خواهد بود.
سيما گيج شده بود، وقتى به چهره ى پريشان ميترا نگاه كرد، مصيبت و تنگدستى در آن موج مى زد. با خود فكر كرد او كه از كرده ى خود پشيمان شده و با مجازاتش مشكلى حل نخواهد شد، پس رو به ميترا كرد و گفت:
_ مى دونم كه از روى نادانى به اين كار دست زدى ولى از اين به بعد يك انسان باش و به عاقبت كارهايى كه مى كنى فكر كن.
_ آقاى شاهد با چشمانى كه ستايش در آنها موج مى زد به سيما خيره شده بود. او را چون پروانه اى مى ديد كه بى تاب به دنبال نور مى گردد و هر چه تلاش مى كند، كمتر به نتيجه مى رسد ولى اميدوار است، چرا كه شمعى را كه بالهايش را سوزانده، به راحتى مى بخشد تا مانع وصالش نشود. وصالش به مقصدى بس فراتر از يك شمع كوچك!
رقيه خانم سر صحبت را باز كرد:
_ پس تكليف سيما چه مى شود؟ آيا مهرداد را به پليس معرفى خواهيد كرد؟
_ البته ! من با اون نامرد كار دارم. اما در مورد سيما!
آقا از روى صندليش بلند شد و پس از كمى جستجو كارت ويزيت دكترى را به دست رقيه خانم داد.
_ بفرماييد! شما با دكتر صدرى قرار بگذاريد، من هم امروز يه تلفن بهش خواهم زد كه شما را به او سفارش كنم، دكتر قابليست. به اين زودى ها به كسى وقت نمى دهد ولى من كارتون رو خيلى جلوتر مى اندازم.
من به شما اطمينان مى دهم كه تا آنجايى كه در توان دارم از هيچ كمكى دريغ نخواهم كرد.
حالا هم براى پيدا كردن مهرداد تمام دنيا را زير پا گذاشته و ادبش خواهم كرد. مگه قانون اجازه مى ده كه يك پست فطرت آسوده بگرده!
آقا وقتى كه ديد سيما از سر تقصير ميترا گذشته، عذرش را خواست و پس از خروجش، متوجه شد كه سيما و رقيه خانم هم قصد رفتن دارند، برايشان تاكسى خبر كرد...
ادامه دارد
حتى بازگو كردن اتفاق تلخى كه براى سيما افتاده بود، بسيار سخت و دردناك مى نمود. رقيه خانم كه نمى خواست او را در اين حال تنها بگذارد، از سيما خواست كه آن شب را در كنارش سپرى كند تا فردا هر دو به منزل آقاى شاهد بروند و از حق پايمال شده ى سيما دفاع كنند.
سيما حتى براى نيم ساعت هم نتوانست چشمانش را بر هم بنهد، با خود فكر مى كرد، اگر هم ميترا گناه را گردن بگيرد، آيا آبروى ريخته شده ى سيما باز خواهد گشت؟ هر چه بيشتر فكر مى كرد، كمتر به نتيجه مي رسيد. چه كسى مى توانست به اين راحتى به چنين عمل زشتى دست بزند؟
تمام شب، چشم بر هم نگذاشت، صبح به همراه رقيه خانم به راه افتاد.
در را مراد باز كرد. با اينكه از سيما دلخور بود، ولى آنها را به داخل منزل راه داد.
_ اينجا بمونيد تا به آقا خبر بدم.
بعد از چند دقيقه آن دو را به اتاق آقاى شاهد فرا خواند.
پس از سلام، سيما خواست كه شروع كند، آقا به او فرصت نداد.
_ آيا شما هميشه اين طورى يك دفعه محل كارتون رو رها مى كنيد و بى خبر مى رويد؟ من ازكار شما راضى بودم ، بهتون اطمينان كردم كه ازتون خواستم نزد ما بمانيد تا پسر و عروسم از سفر ماه عسل برگردند. اين كارتون مى تونست لطمه ى بزرگى به موقعيت من وارد كنه، خوشبختانه سكينه، مراد و ميترا اينجا بودند و پذيرايى را به عهده گرفتند. شما چه پاسخى داريد؟
_ آقاى شاهد، شما به فكر آبروى خودتون هستيد ولى مثل اينكه از پايمال شدن حق يك دختر بى گناه كه در منزل شما مورد تجاوز قرار گرفته ناراحت نيستيد! اين دختر درسته كه كسى رو نداره ولى بعد از اون خداى بزرگ كه شاهد اتفاق ديشب بوده، من رو هم داره. سيما پنج ساله كه با من زندگى مى كنه، تا حالا نديده بودم كه اين طورى پر و بال قشنگش رو بريزن.
سيما ساكت بود و اشك مى ريخت.
_لطفاً واضح تر صحبت كنيد. مگه براش در منزل من چه اتفاقى افتاده؟ تجاوز؟ درست شنيدم؟
_ بله، متأسفانه، ميترا تنها شاهد اين ماجراست. بايد اون رو خبر كنيد ولى نگيد كه ما هم اينجا هستيم چون ممكنه كه از ترسش نياد. سيما در حضور شما و او صحبت خواهد كرد، چون دوباره بازگويى آن برايش دردناك است.
آقاى شاهد از شدت عصبانيت از جا بلند شد، گوشى تلفن را برداشت و از روى دفترى كه روى ميزش بود، شماره گرفت. ظاهراً ابتدا با همسايه ى آنها و سپس با مادر ميترا صحبت كرد، بسيار زيركانه از او خواست كه دخترش را هر چه زودتر براى كار بفرستد.
_ تا به حال نه حقى را نا حق كرده ام و نه اجازه ى آن را در منزلم داده ام. به زودى همه چيز روشن خواهد شد.
نيم ساعتى طول كشيد تا ميترا خودش را به آنجا برساند. در اين فاصله، ديگر بينشان حرفى رد و بدل نشد.
ميترا با ديدن سيما يكه خورد. اين حالت از نظر آقا دور نماند.
_ سيما خانم ! لطفاً شما شروع كن. ميترا! تو هم خوب گوش هات رو باز كن و بر خلاف هميشه اين بار از روى عقل و درست جواب بده. سعى كن حقيقت رو بگى تا بيشتراز اين دردسر درست نكنى.
سيما تمام ماجرا را دوباره تعريف كرد. ميترا كه گيج شده بود، مات و مبهوت به دهان سيما خيره شد و ناگهان شروع به گريه كرد. آقا سرش را ميان دو دستش گرفته بود و محكم فشار مى داد. رقيه هم سعى مى كرد سيما را كه مى لرزيد، آرام كند.
آقاى شاهد كه از شدت ناراحتى كبود شده بود، پرسيد:
_ خوب، چه جوابى دارى؟
_ خدا منو ببخشه! من احمق با حرفاى آقا مهرداد گول خوردم، ولى اون نگفت كه خودش نقشه داره. فقط گفت سيما كيه و اين دختر تازه وارد، داره جاى منو تو اين خونه مى گيره ، چون توجه همه، مخصوصاً شما رو جلب كرده، آقا منم از ترس اينكه نكنه اينجا كارم رو از دست بدم به حرف آقا مهرداد گوش دادم و چند تا از قرص هاى شما تو فنجون چايش انداختم، وقتى خوابش گرفت ، بردم اتاق سكينه چون مى دونستم هيچ كس به اونجا نمى ره. آقا مهرداد مى گفت كه اون چند ساعتى كه سيما خوابه، من مى تونم خوب كار كنم و غيبتش شما رو ناراحت خواهد كرد و عذرش رو خواهيد خواست.
_ پس مهرداد چه طورى پيداش كرد؟
_ ازم پرسيد كه جاى امنى برديش، من هم از همه جا بى خبر جاشو گفتم، به خدا قسم مى خورم كه از نقشه ى شومش اصلاً اطلاعى نداشتم.
ميترا درمانده و پريشان به سوى سيما رفت و جلوى پاهايش زانو زد و با اشك و التماس خواست كه او را ببخشد:
_ سيما! تو مى فهمى كه گرسنه خوابيدن چقدر سخته، من و خونوادم گاهى چند شب رو با يك تكه نون سپرى مى كرديم، تا اينكه داييم منو به آقاى شاهد معرفى كرد، همه چيز خوب بود و كار كردنم حتى دو روز در هفته، تا حدى كمكمون بود ولى وقتى شنيدم آقا ازت خواسته كه بمونى، فهميدم كه اينجا ديگه يا جاى منه يا جاى تو! با حرف هاى آقا مهرداد بيشتر به اين موضوع پى بردم. ولى باز هم مى گم كه اصلاً نمى دونستم اون به خاطر خودش اين كلك رو ساخت. خواهش مى كنم منو ببخش.
_ اين اتفاق نبايد مى افتاد، اونم در منزل من و از همه بدتر به وسيله ى پسر برادرم! پسره ى نفهم بى سر و پا!
سپس رو به سيما كرد و گفت:
_ اين تو هستى كه بايد تصميم بگيرى، مى تونى از هر دوى اين احمقها شكايت كنى،
البته من خودم هم جداگانه براى هر دوشون برنامه دارم.
در مورد بهاى گرانى هم كه پرداختى، دكترخانوادگى ما كمك خواهد كرد. هزينه اش تمام و كمال به عهده ى من خواهد بود.
سيما گيج شده بود، وقتى به چهره ى پريشان ميترا نگاه كرد، مصيبت و تنگدستى در آن موج مى زد. با خود فكر كرد او كه از كرده ى خود پشيمان شده و با مجازاتش مشكلى حل نخواهد شد، پس رو به ميترا كرد و گفت:
_ مى دونم كه از روى نادانى به اين كار دست زدى ولى از اين به بعد يك انسان باش و به عاقبت كارهايى كه مى كنى فكر كن.
_ آقاى شاهد با چشمانى كه ستايش در آنها موج مى زد به سيما خيره شده بود. او را چون پروانه اى مى ديد كه بى تاب به دنبال نور مى گردد و هر چه تلاش مى كند، كمتر به نتيجه مى رسد ولى اميدوار است، چرا كه شمعى را كه بالهايش را سوزانده، به راحتى مى بخشد تا مانع وصالش نشود. وصالش به مقصدى بس فراتر از يك شمع كوچك!
رقيه خانم سر صحبت را باز كرد:
_ پس تكليف سيما چه مى شود؟ آيا مهرداد را به پليس معرفى خواهيد كرد؟
_ البته ! من با اون نامرد كار دارم. اما در مورد سيما!
آقا از روى صندليش بلند شد و پس از كمى جستجو كارت ويزيت دكترى را به دست رقيه خانم داد.
_ بفرماييد! شما با دكتر صدرى قرار بگذاريد، من هم امروز يه تلفن بهش خواهم زد كه شما را به او سفارش كنم، دكتر قابليست. به اين زودى ها به كسى وقت نمى دهد ولى من كارتون رو خيلى جلوتر مى اندازم.
من به شما اطمينان مى دهم كه تا آنجايى كه در توان دارم از هيچ كمكى دريغ نخواهم كرد.
حالا هم براى پيدا كردن مهرداد تمام دنيا را زير پا گذاشته و ادبش خواهم كرد. مگه قانون اجازه مى ده كه يك پست فطرت آسوده بگرده!
آقا وقتى كه ديد سيما از سر تقصير ميترا گذشته، عذرش را خواست و پس از خروجش، متوجه شد كه سيما و رقيه خانم هم قصد رفتن دارند، برايشان تاكسى خبر كرد...
ادامه دارد
اميد
قسمت چهارم
سيما خيلى مرتب تر از دو روز قبل به منزل آقاى شاهد رفت.
باغ بسيار زيبا شده بود، مراد كارش را به بهترين نحو انجام داده بود. داخل خانه بسيار تميز و حتى شيك تر از پيش به نظر مى رسيد. تعداد زيادى ميز و صندلى چيده شده بود.
يك دفعه در رويا، خودش را در لباس عروس ديد كه دست در دست داماد قدم برمى دارد، صورتش با آرايش زيباتر مى نمود ولى وقتى مى خواست چهره ى داماد را تجسم كند، هاله اى به رنگ خون بر صورت داماد به نظرش مى آمد.
_ سيما!
_ سلام آقا فرهاد! مبارك باشه.
_ ممنون. كارا همه مونده، چه خوب شد كه زود اومدى.
_ چه كار بايد بكنم؟
_ سكينه توآشپزخونه دست تنهاست. كمى هم دستش كنده! مى تونى به او كمك كنى.
_ چشم.
با اينكه از سكينه دل خوشى نداشت، با لبخند، سلامى داد و به كار مشغول شد. سعى مى كرد كه ارتباط خوبى با اين زن ايجاد كند، بالاخره توانست سر صحبت را با وى باز كند. سيما به قول رقيه خانم چيزى در مورد اين خانواده نمى دانست.
_ سكينه خانم، چند ساله كه براى خانواده ى شاهد كار مى كنى؟
_ يه ده سالى مى شه.
_ پس آقا بايد خيلى ازت راضى بوده باشه كه اين همه سال اينجا مونده اى!
_ اينطور ميگه.
_ ايشون به نظر مرد با وقار و با شخصيتى مى ياد ولى خيلى غمگينه.
_ خوب تو هم اگه جاش بودى همين طور ميشدى. با اين همه مال و ثروت، خيلى بدبخته. همه تنهاش گذاشتن. فقط آقا فرهاد براش مونده!
_ از كى اين طور شده؟
_ دو سال پيش تو راه شمال با ماشينش تصادف مى كنه و زنش ميميره، خودش هم ميره زير عمل. خيلى به فيروزه خانم علاقه داشت، يعنى هممون دوسش داشتيم، خدا بيامرزدش.
_ پس بنده ى خدا بى دليل افسرده نشده!
يك دفعه سكينه فرياد زد:
_ مواظب باش ميوه ها دارن له ميشن!
انگار دوست نداشت به اين گفت و گو ادامه بده.
سكوتى تلخ چون ابرى تيره بر فضاى آشپزخانه سايه افكند تا اين كه با صداى فرهاد ناپديد گشت.
_ من مى رم دنبال مرجان كه ببرمش آرايشگاه، چيزى لازم نيست كه سر راه بخرم؟
_ فعلا" نه.
پس از دو ساعت همه چيز آماده شد. زنگ در به صدا درآمد و ميترا، خدمتكار، وارد شد. سكينه او را دختر خواهر مراد، شوهرش و باغبان منزل، معرفى كرد كه البته مشخص بود اصلا" ارتباط خوبى با هم نداشتند و به إصرار مراد گاهگاهى در آنجا كار مى كرد.
ميهمانها از ساعت چهار شروع به آمدن كردند و مرتب به تعدادشان افزوده مى شد. هنوز از آقا خبرى نبود!سيما و ميترا، پذيرايى ميهمانها را به عهده گرفتند. اگر چه سيما بيشتر به كارش مسلط بود و گاهى مجبور مى شد كم كارى هاى ميترا را هم جبران كند.
بالاخره آقا هم آمد و همه ى مهمانها با احترام به پا خواستند و همهمه اى خانه را فراگرفت.
پس از ساعتى، عروس و داماد هم وارد شدند، صداى آهنگ مبارك باد فضاى منزل را پر كرد، همه دست مى زدند و براى اين زوج جوان، آرزوى خوشبختى مى كردند.
آقا هم با لبخندى به مرجان و فرهاد چشم دوخته بود.
مراسم عقد با كمى تأخير انجام پذيرفت. مجلس هم از حالت رسمى درآمد و سر و صداى زيادى شد.
ميترا با چشمانى شيطنت بار، يك فنجان چاى براى سيما ريخت و از وى خواست كه كمى استراحت كند.
سيما هم كه خيلى خسته شده بود، با آغوش باز پيشنهاد ميترا را پذيرفت.
پس از دقايقى، سر سيما سنگين شد و احساس كرد كه ديگر نمى تواند خودش را نگه دارد. ميترا كه منتظر اين فرصت بود او را به اتاق سكينه برد و روى تخت خواباند.
_ نگران نشو، كمى استراحت كن، خسته شدى از صبح، نيم ساعت ديگه ميام دنبالت!
در بدن سيما رمقى نمانده بود كه حتى پاسخ ميترا را بدهد! دختر بيچاره، چه آرزوهايى در سر پرورانده بود، چه بر سرش خواهد آمد؟ ...
ادامه دارد