masoud sedaghati nasab
همه جوره

اميد

قسمت دوم

آن شب براى سيما معنايى ديگر داشت، نمى دانست چه بر سر آنها خواهد آمد.
به خدا ايمان داشت و مى دانست كه تنهايش نخو اهد گذاشت. تا مى خواست راه چاره اى در ذهنش خطور كند، يكى از دو قلوها گريه را سر مي داد و لباس نيمه تمام فكرش كاملا" از هم شكافته مى شد.
صبح روز بعد، مرجان با كيف بزرگى وارد اتاق شد و به آماده كردن سيما و بچه ها مشغول گشت. هوا آفتابى بود و به سيما مى فهماند كه بايد پايدارى كند.
وقتى در ماشين نشستند به فكر فرو رفت، يك سرنوشت كاملا" متفاوت برايش رقم مى خورد. حالا زندگى دو انسان ديگر هم به سرنوشت او گره خورده بود. 
در راه ناگهان به گذشته هاى سياهش برگشت. او كه در زمان كودكى از داشتن پدر و مادر محروم بود، در يك سالگى به پرورشگاهى در تهران سپرده شده و پس از گرفتن مدرك ديپلم به كار كردن در منازل و پرستارى خانمهاى سالخورده پرداخته بود تا اينكه، روزى كه براى كار به منزل يكى از دوستان مرجان رفته بود، با او آشنا شد. مرجان از دوستش خواست كه با سيما در مورد كار در منزل پدر فرهاد صحبت كند. سيما هم بدون معطلى پذيرفت. قرار بر اين شد كه آخر همان هفته، براى كمك در جشن عروسى مرجان و فرهاد، به خانه ى پدر فرهاد برود. 
روز موعود فرا رسيد، با زحمت فراوان خانه را پيدا كرد، روى زنگ نوشته شده بود: " منزل آقاى شاهد"
پس از به صدا درآمدن زنگ، پسرى جوان و خوش سيما در را باز و خود را فرهاد معرفى كرد.
ويلايى بزرگ بود با استخرى در وسط باغ.
فرهاد او را به داخل منزل راهنمايى كرد.
يك زن جوان ديگر در منزل به كار مشغول بود كه ميترا خطابش مى كردند. مرد ميانسالى هم باغبانى مى كرد.
مرجان با فرهاد هماهنگ كرده بود كه سيما براى كار به آنجا خواهد رفت، چرا كه بدون هيچ پرسشى به داخل دعوت شد.
فرهاد با احترام از او خواست كه كارش را از اتاق هاى بالا آغاز كند. سيما هم اطاعت كرد.
روز پر كارى در پيش رو داشت، پس بى درنگ آغاز به كار كرد، غافل از اينكه از آن روز به بعد ورق سرنوشتش رنگي ديگر خواهد گرفت.
هوا تاريك شد و سيما خيلى دقيق وظايفش را انجام داده بود و حالا وقت رفتن بود.
هر چه گشت نتوانست فرهاد را بيابد. اگر چه مى دانست صدا كردنش كارى نادرست است، با اين حال اين كار را انجام داد، دفعه ى سوم صدايى از اتاق پايين آمد:
_ فرهاد در منزل نيست! 
و به دنبال آن مردى بلند قامت و ميانسال از داخل اتاق خارج شد. از شباهتش به فرهاد معلوم بود كه پدرش است. نگاهش خيلى بى روح و سرد بود، گويى سالهاست خودش را در آن اتاق حبس كرده است.
_ ببخشيد، من سيما هستم، عروستون ازم خواسته بود كه امروز براى كار بيام. كارم تموم شده، بايد ...
_ بله، من مطلع هستم. فرهاد رفته بيرون. اين پاكت مال شماست.
سيما پاكت نامه را گرفت و بدون باز كردنش، تشكر كرد و خواست به طرف در خروجى برود كه با صداى آقاى شاهد ايستاد.
_ ما فردا هم به شما نياز خواهيم داشت، مي تونيد بياييد؟
سيما با كمى مكث پاسخ مثبت داد. به هر حال به پول نياز داشت.
_ ساعت ٩ صبح اينجا باشيد. شب بخير!
سيما از مرجان شنيده بود كه پدر شوهرش بد خلق ، سرد و يك دنده است.به علت وسواس شديد هيچ خدمتكار جديدى بيش از يك روز در خانه اش دوام نمى آورد، پس ظاهرا" آقاى شاهد از كار سيما راضى بوده است كه براى بار دوم او را خواسته است.
وقتى سوار ماشين شد و نگاهى به پاكت انداخت، زبانش بند آمد، مبلغش بيش از مقدارى بود كه با مرجان صحبت كرده بود.
صبح روز بعد، كمى بيشتر در انتخاب لباسهايش دقت كرد حتى براى اولين بار نظر رقيه خانم، صاحب خانه اش را هم پرسيد.
در راه فكر مى كرد كه شايد در خوشبختى پس از بيست و سه سال به رويش گشوده شده است.
شايد با كار در اين منزل به بزرگترين آرزويش، ادامه تحصيل در دانشگاه، دست يابد.
اينبار زنى بد خلق به نام سكينه در را باز كرد كه ظاهرا" همسر مراد، باغبان منزل بود.
_ سلام، من سيما هستم، آقاى شاهد از من خواستند كه امروز براى كار بيايم.
_ نيستن! به من هم هيچ چى نگفتن! 
_ آقا فرهاد چطور؟ حتما" ايشون در جريان هستند؟
_ خونه نيس! 
_ حد اقل بگذار بيام تو! 
سكينه در را باز كرد و از سيما خواست كه در باغ منتظر باشد تا به آقا زنگ بزند.
ناگهان صداى خنده ى مرجان كه همراه فرهاد وارد شد، سكوت را شكست! 
_ سلام مرجان خانم! سلام آقا فرهاد!
_ سلام سيما! چرا اينجا ايستادى؟ كلى كار داريم!
_ سكينه خانم گفت كه بايد از آقا بپرسه.
فرهاد با عصبانيت گفت:
_ لازم نيست! آقا ديشب به من گفت كه از امروز تو اينجا كار خواهى كرد! خيلى از كارت راضى بود.
_خوشحالم كه اين رو مى شنوم. پس لطفا" بگيد امروز از كجا شروع كنم؟ ...

ادامه دارد




تاریخ: دو شنبه 7 مهر 1393برچسب:,
ارسال توسط مسعود

اميد

قسمت اول:

لحظه ها يكى پس از ديگرى صف كشيده بودند و آرام آرام مسيرى كه از پيش بر پيشاني شان نگاشته شده بود مي پيمودند.
سيما، دخترى بى گناه و بى پناه بر روى تخت بيمارستان درد مى كشيد، از چشمان سياه و زيبايش دانه هاى درخشان اشك جارى بود. 
فرهاد و مرجان بى صبرانه در اتاق انتظار، دقايق را مى شمردند تا لحظه ى زيبا فرا رسد.
ناگهان پرستار با لبخند وارد اتاق شد و مژدگانى خواست،
مژده بديد دو تا دختر خوشگل و سالم!
مرجان با شادمانى به فرهاد نگاه كرد و با اشاره فهماند كه بايد مژدگانى بدهد.
فرهاد هم بدون درنگ ده هزار تومان بر دست هاى منتظر پرستار گذاشت و پرسيد:
_ مى تونيم اين كوچولوها رو ببينيم؟
_ الان نه، مثل اينكه خيلى عجله داريد، شما پدرشان هستيد؟ فرهاد ساكت شد و مرجان پاسخ داد:
_ نه، دايى اونهاست، منم حالا ديگه زن دايى شده ام .
يك آن پرنده ى سياه غم، بال هايش را بر سر مرجان باز كرد و سايه ى تيره ى اندوه را بر صورت او افكند.
آيا سيما با پيشنهاد مرجان و فرهاد موافقت خواهد كرد؟
مرجان به فكر فرو مى رود، براى سيما كه زنى تنهاست، تربيت دو تا بچه امكان ناپذير خواهد بود، بدون سرپناه، پول كافى و خانواده! بيچاره سيما!
در درياى اين افكار غرق بود كه با صداى گرم پرستار از روياى خود بيدار شد.
_ انتظار بسه ديگه! عروسك ها مى خوان هر چه زودتر بپرند تو بغلتون!
فرهاد و مرجان سراسيمه پرستار را دنبال كردند ولى با ديدن چهره ى سيما، گل لبخند بر لبانشان خشك شد.
قطرات اشك بى اختيار از چشمان زيباى سيما جارى بود، لبهاى خشك و بى روحش مى لرزيد، قلبش شكسته بود و نگرانى سر تا پايش را فرا گرفته بود.
_ چى شده سيما جون؟ چرا گريه مى كنى؟ برو خدا رو شكر كن كه دو تا فرشته كوچولوى سالم به دنيا آوردى. آخه فرهاد تو هم يه چيزى بگو!
فرهاد با اينكه سيما را مى فهميد با كمى درنگ گفت:
_ مرجان درست مى گه سيما خانم ! مهم اينه كه هر سه تاتون سالميد! اوضاع مى تونست خيلى بدتر از اين باشه!
مرجان ادامه داد:
سيما جون، آخه يه حرفى بزن! از چى ناراحتى؟ مشكلت چيه؟
سيما صورت بى روح و رنگ پريده ى خود را پاك كرد، آتش اندوهى كه درونش را سوزانده بود به آهى سرد تبديل گشته و گر چه در بدنش هياهويى بود با آهنگى كوتاه و بى صدا خارج شد، گويى درونش جنگ است و كسى نمى داند.
_ مرجان خانم! شما كه از زندگى من خبر دارى، من يك زن تنها و بى كس هستم كه به زور خرج خودم رو درميارم، حالا با اين دو تا چه كنم؟ نمى خوام براشون مادر بدى باشم، نمى خوام وقتى بزرگ شدن مرتب من رو سرزنش كنند.
هميشه آرزو داشتم وقتى بچه دار شم كه بتونم از پس تربيت شون بر بيام. همه ى آمالم نقش بر آب شد.
_ سيما جان ديگه به جنبه هاى منفى فكر نكن! درسته فرهاد؟ 
_ بله ! حالا كه شده، بايد هممون فكرهامونو رو هم بذاريم و تصميم بگيريم. درست مى شه سيما جان.
_ من و فرهاد تصميم گرفتيم شما رو به خونه ى پدرش ببريم و تا وقتى كه حالت خوب بشه و بچه ها كمى جون بگيرن ، مى تونى اونجا بمونى٠ بعدش خدا بزرگه! 
– درسته مرجان خانم! الان وقت اين حرف ها نيست . تو بايد با روحيه ى عالى آغوشت رو براى اين دو تا فرشته ى كوچولو باز كنى. 
سيما آهى كشيد و تشكر كرد. 
پرستار در حالى كه دو تا نوزاد در آغوشش بود وارد اتاق شد. مرجان و فرهاد آنها را گرفتند و پس از يك نگاه عميق، زيبايى و معصوميت هر دو را تحسين كردند. 
– مامان خانم! نمى خواهى به اين دو تا زيباى خفته شير بدهى؟ آخه گرسنه اند! 
– باشه، يكى شون رو بدين لطفاً! 
– اسم ندارند سيما خانم! 
– قرار بود اگر دختر دار بشم اسمش رو " الناز" بگذارم اماحالا بايد به فكر يك اسم ديگر هم باشم. 
– " سولماز"!! سولماز اسم قشنگيه، مگه نه فرهاد؟ 
_ درسته! به الناز هم مى ياد!
سيما پس از كمى مكث كردن گفت: 
– باشه! شما تا حالا به من خيلى لطف داشته ايد، پس " الناز و سولماز" 
پرستار از مرجان و فرهاد درخواست كرد كه اتاق را ترك كنند. آنها هم از سيما خداحافظى كرده و قول دادند كه فردا صبح زود براى مرخص شدنش بيايند. 
خداى بزرگ! چه نيروى عجيبى به مادر داده اى! 
سيما با يك نگاه به الناز، عاشقانه شروع به نوازش و با بوسه اى بر گونه ى لطيف و زيبايش آغاز به شير دادن كرد. 
سپس نوبت به سولماز رسيد. او هم بسيار دوست داشتنى بود اگر چه بيشتر از الناز بى تابى مى كرد...




تاریخ: دو شنبه 7 مهر 1393برچسب:,
ارسال توسط مسعود

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 52
بازدید کل : 214099
تعداد مطالب : 63
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

Alternative content