اميد
قسمت پنجم
سيما، دختر بى نوا، چشمانش را به سختى گشود، سرش به شدت درد مى كرد، هنوز گيج بود. چشمان سياه و زيبايش سنگين، دهانش خشك و ضعف تمام بدنش را فرا گرفته بود. گويى كوهها را جا به جا كرده است.
چند دقيقه اى طول كشيد تا به خودش بيايد. به اطرافش نگاهى انداخت. بروى تخت، در اتاقى كوچك خوابيده بود.
با تلاش بسيار از جا بلند شد، همه چيز در آنجا مرتب و در مكان خودش قرار داشت. متوجه شد كه كسى لباس هايش را در آورده و دوباره بر تنش كرده، وقتى كه بيشتر دقت كرد، دستمالى را ديد كه روى تخت انداخته شده بود، پر از لكه هاى خون!
تازه فهميد كه از او سوء استفاده شده، اتاق دور سرش چرخيد.
قطرات اشك در حالى كه يكى پس از ديگرى از هم پيشى مى گرفتند، از چشمان دخترك بيچاره سرازير گشتند.
پاهايش سست شدند، نگرانى دستش را به اندوه داد تا سيما را بر زمين بكوبد، آيا زندگي، كه در كيسه ى خود، زيبا يى ها و زشتى ها را در هم معامله مى كند، مى توانست ميوه اى را تلخ تر از اين، به يك دختر بد بخت بفروشد؟ سيما حتى توان فكر كردن نداشت. چه بايد مى كرد؟ براى اثبات اين فاجعه، چه كسى را شاهد مى آورد؟
ناگهان به يادش آمد كه ميترا او را به اين اتاق آورده بود. با خود انديشيد كه او بايد در اين ماجرا دست داشته باشد، با كوهى پر از غم كه بر شانه هاى نحيفش سنگينى مى كرد، سعى كرد خودش را كنترل كرده و در پى يافتن ميترا، از آنجا خارج شد.
نيمه هاى شب بود، ميهمانها با سر و صداى فراوان در حال خداحافظى بودند. عروس و داماد، شاد و خندان آنها را بدرقه مى كردند، آقا با غرور در كنار آن دو با تكان دادن سر از آشنايان تشكر مى نمود.
سيما، دخترى كه بى گناه تاوان سنگينى پرداخته بود، با بغض از كنارشان گذشت، حتى يك نفر هم متوجه عبورش نشد. براستى، اگر او دخترى با اسم و رسم بود و كس و كارى داشت، باز اين چنين مورد ظلم قرار مى گرفت؟ اكنون كه همه مى دانند تنهاست، چه كسى به او ارزش مى گذاشت تا به حرف هايش، حتى گوش بدهد چه برسد باور كند؟
وارد عمارت شد، تقريباً خالى شده بود، همه در باغ يا رفته بودند، غير از چند تا از دوستان صميمى مرجان و فرهاد كه قرار بود شب را در آنجا بمانند.
سكينه و مراد در آشپزخانه كار مى كردند كه وقتى چشمشان به سيما خورد، سكينه با عصبانيت گفت:
_ معلوم هست تا حالا كجا بودى؟ نگفتى ما با اين همه مهمون چيكار مى كنيم؟ كجا فرار كرده بودى؟
سيما دوباره شروع به گريه كرد،
_ سكينه خانم حق دارى ولى من بيهوش شده بودم، حالا بعداً ميگم، مى دونيد ميترا كجاست؟
_ اون هم يكيه مثل تو، همش از زير كار در ميره.
_ رفته؟؟؟؟
_ آره. يه ساعت پيش.
_ كجا؟
_ مگه تو بازپرسى؟ چقدر سؤال مى كنى! به جاى اين حرفاى بى خود، بيا كمك كن!
سيما ديگر تحمل نداشت، به باغ مى رود كه با خود آقا صحبت كند. ولى او آن قدر سرش شلوغ بود كه حتى يك نگاه هم به سيما كه كنارى ايستاده بود، نينداخت.
با خود انديشيد كه دستمال را بر مى دارد و مى رود. فردا اول وقت بر مى گردد و از آقا مى خواهد كه ميترا را صدا كرده و از او باز جويى كند تا قضيه روشن شود وگرنه بر عليه همگى شكايت خواهد كرد.
اين دختر بى نوا چاره اى جز اين نمى ديد، زيرا بدون حضور ميترا، صحبت كردن بيهوده بود.
ساعت، از يك صبح هم گذشته بود! به سختى يك تاكسي گرفت و به خانه ى خودش باز گشت. در راه اتفاقات آن روز چون كابوسى از ذهنش عبور مى كرد. ولى چرا ميترا با او چنين كرده، آنها بيشتر از دو بار يك ديگر را نديده بودند و هر دو بار سيما با احترام برخورد كرده بود.
_ ممنونم آقا. همين جا پياده مى شم.
رقيه خانم با سرو صداى كليد انداختن سيما بيدار شد. تا چشم سيما به او افتاد، بى اختيار خودش را در آغوشش انداخت و گريه را سر داد.
_ چى شده عزيزم؟ چه كسى جرأت كرده دختر منو اذيت كنه؟
_ خانوم جون بدبخت شدم، ديگه حتى سرم رو هم نمى تونم بالا بگيرم. به يه لقمه نون دلم خوش بود، با همه مشكلات ساختم ولى اين يكى رو ديگه نمى تونم تحمل كنم.
_ آخه من كه نمى فهمم، چى شده كه تو رو اين طورى از پا درآورده؟ تو هميشه به من اميد مى دادى عزيزم. چى شده؟
سيما پس از اينكه كمى آرام تر شد، همه ى ماجرا را براى رقيه خانم تعريف كرد...
ادامه دارد
اميد
قسمت چهارم
سيما خيلى مرتب تر از دو روز قبل به منزل آقاى شاهد رفت.
باغ بسيار زيبا شده بود، مراد كارش را به بهترين نحو انجام داده بود. داخل خانه بسيار تميز و حتى شيك تر از پيش به نظر مى رسيد. تعداد زيادى ميز و صندلى چيده شده بود.
يك دفعه در رويا، خودش را در لباس عروس ديد كه دست در دست داماد قدم برمى دارد، صورتش با آرايش زيباتر مى نمود ولى وقتى مى خواست چهره ى داماد را تجسم كند، هاله اى به رنگ خون بر صورت داماد به نظرش مى آمد.
_ سيما!
_ سلام آقا فرهاد! مبارك باشه.
_ ممنون. كارا همه مونده، چه خوب شد كه زود اومدى.
_ چه كار بايد بكنم؟
_ سكينه توآشپزخونه دست تنهاست. كمى هم دستش كنده! مى تونى به او كمك كنى.
_ چشم.
با اينكه از سكينه دل خوشى نداشت، با لبخند، سلامى داد و به كار مشغول شد. سعى مى كرد كه ارتباط خوبى با اين زن ايجاد كند، بالاخره توانست سر صحبت را با وى باز كند. سيما به قول رقيه خانم چيزى در مورد اين خانواده نمى دانست.
_ سكينه خانم، چند ساله كه براى خانواده ى شاهد كار مى كنى؟
_ يه ده سالى مى شه.
_ پس آقا بايد خيلى ازت راضى بوده باشه كه اين همه سال اينجا مونده اى!
_ اينطور ميگه.
_ ايشون به نظر مرد با وقار و با شخصيتى مى ياد ولى خيلى غمگينه.
_ خوب تو هم اگه جاش بودى همين طور ميشدى. با اين همه مال و ثروت، خيلى بدبخته. همه تنهاش گذاشتن. فقط آقا فرهاد براش مونده!
_ از كى اين طور شده؟
_ دو سال پيش تو راه شمال با ماشينش تصادف مى كنه و زنش ميميره، خودش هم ميره زير عمل. خيلى به فيروزه خانم علاقه داشت، يعنى هممون دوسش داشتيم، خدا بيامرزدش.
_ پس بنده ى خدا بى دليل افسرده نشده!
يك دفعه سكينه فرياد زد:
_ مواظب باش ميوه ها دارن له ميشن!
انگار دوست نداشت به اين گفت و گو ادامه بده.
سكوتى تلخ چون ابرى تيره بر فضاى آشپزخانه سايه افكند تا اين كه با صداى فرهاد ناپديد گشت.
_ من مى رم دنبال مرجان كه ببرمش آرايشگاه، چيزى لازم نيست كه سر راه بخرم؟
_ فعلا" نه.
پس از دو ساعت همه چيز آماده شد. زنگ در به صدا درآمد و ميترا، خدمتكار، وارد شد. سكينه او را دختر خواهر مراد، شوهرش و باغبان منزل، معرفى كرد كه البته مشخص بود اصلا" ارتباط خوبى با هم نداشتند و به إصرار مراد گاهگاهى در آنجا كار مى كرد.
ميهمانها از ساعت چهار شروع به آمدن كردند و مرتب به تعدادشان افزوده مى شد. هنوز از آقا خبرى نبود!سيما و ميترا، پذيرايى ميهمانها را به عهده گرفتند. اگر چه سيما بيشتر به كارش مسلط بود و گاهى مجبور مى شد كم كارى هاى ميترا را هم جبران كند.
بالاخره آقا هم آمد و همه ى مهمانها با احترام به پا خواستند و همهمه اى خانه را فراگرفت.
پس از ساعتى، عروس و داماد هم وارد شدند، صداى آهنگ مبارك باد فضاى منزل را پر كرد، همه دست مى زدند و براى اين زوج جوان، آرزوى خوشبختى مى كردند.
آقا هم با لبخندى به مرجان و فرهاد چشم دوخته بود.
مراسم عقد با كمى تأخير انجام پذيرفت. مجلس هم از حالت رسمى درآمد و سر و صداى زيادى شد.
ميترا با چشمانى شيطنت بار، يك فنجان چاى براى سيما ريخت و از وى خواست كه كمى استراحت كند.
سيما هم كه خيلى خسته شده بود، با آغوش باز پيشنهاد ميترا را پذيرفت.
پس از دقايقى، سر سيما سنگين شد و احساس كرد كه ديگر نمى تواند خودش را نگه دارد. ميترا كه منتظر اين فرصت بود او را به اتاق سكينه برد و روى تخت خواباند.
_ نگران نشو، كمى استراحت كن، خسته شدى از صبح، نيم ساعت ديگه ميام دنبالت!
در بدن سيما رمقى نمانده بود كه حتى پاسخ ميترا را بدهد! دختر بيچاره، چه آرزوهايى در سر پرورانده بود، چه بر سرش خواهد آمد؟ ...
ادامه دارد
اميد
قسمت سوم
سيما روز دوم را در منزل آقاى شاهد آغاز كرد. البته چون سكينه و مراد، خدمتكارو باغبان خانه هم آنجا بودند، كار زيادى براى انجام دادن نبود.
ظهر، مرجان به همراه دو خانم جوان براى چيدن سفره ى عقد آمدند و كارشان را شروع كردند.
آقا در منزل نبود. مرجان كه كمى دستپاچه به نظر مى رسيد با ديدن سيما كمى آرام گرفت.
_ مرجان خانم، من تقريبا" بيكارم، اگر كارى از دستم بر مى آيد لطفا" بگيد.
_ سيما جان! مى تونى غذا بگذارى، آخه من بايد بالا سر اينها باشم، فرهاد هم كه رفت بيرون. كسى نيست كه سفارش غذا بده! آقا هم كه غذاى سكينه رو نمى خوره.
_ باشه، ولى چى درست كنم، مى دونم آقا ايراد گيرن.
_ آره! هر غذايى رو نمى خوره! مى دونم خورشت قيمه رو دوست داره، ولى بايد خيلى روش كار كنى كه بى ايراد باشه!
_ چشم، من برم آشپزخانه و اگه همه ى مواد لازم رو داشتيد، كارم رو شروع كنم.
_ باشه.
سيما بعد از كمى جستجو همه ى مواد را پيدا و خوراكى لذيذ آماده كرد.
بعد از ظهر، آقا كه وارد شد، سيما با سينى تزيين شده اى اجازه ى ورود خواست.
_ آقا، غذاتونو آوردم.
_ بياييد تو! متشكرم.
آن شب وقتى سيما براى خداحافظى به اتاق آقا آمد، او را نيافت. مرجان در باغ بود و تا سيما را ديد، لبخندى به نشانه ى رضايت بر لبانش نشست.
_ سيما تو معركه اى! آقا خواسته كه تا ما از ماه عسل برگرديم، اينجا بمونى. نظرت چيه؟
_ راستش مرجان خانم، از طرفى خوشحالم كه كارم رو پسنديدن و از طرفى ديگه غير منتظره است و من جاهاى ديگه هم كار مى كنم كه بايد بهشون اطلاع بدم.
_ باشه! حالا فكرهاتو بكن. اگه أشكالى نداره حقوقت يك جا بعد از تموم شدن جشنمون پرداخت بشه؟
_ مشكلى نيست. پس من ديگه برم و فردا صبح دوباره مي آم.
_ اگر كمى صبر كنى من و فرهاد ميرسونيمت.
_ مرسى، مزاحم نمى شم.
_ نه اصلا".
نيم ساعتى طول كشيد تا فرهاد آمد. هر سه سوار ماشين شدند و سيما را به منزلش رساندند.
رقيه خانم، صاحب خانه ى مهربان سيما، كنار پنجره، نگران ايستاده بود، وقتى سيما را ديد كه از ماشين پياده شد، دلش آرام گرفت.
سيما همه ى ماجرا را براى او تعريف كرد. او چند سالى بود كه مثل مادرى دلسوز از سيما نگهدارى مى كرد، اگر چه كرايه ى ناچيزى از او مى گرفت و با همان مبلغ اندك ، زندگى ساده اى داشت.
رقيه خانم كمى نگران شد از آنجايى كه سيما هيچ شناختى از آنها نداشت و معلوم نبود كه تا چه حد قابل اطمينان هستند.
_ نترس خانوم جون، آدماى خوب و با كلاسى هستند، تو مى دونى كه چقدر به پول نياز دارم و اينها خيلى دست و دلباز هستند. طورى نميشه. يكى دو هفته بيشتر براشون كار نخواهم كرد.
_ فقط مراقب خودت باش عزيزم.
سيما صورت رقيه خانم را بوسيد و براى خواب آماده شد. فردا روز عقدكنان فرهاد و مرجان بود و ميهمانان زيادى دعوت داشتند، بنا بر اين سيما نياز به استراحت داشت.
به محض اينكه چشمانش را بر هم نهاد به خواب عميقى فرو رفت...
ادامه دارد
اميد
قسمت دوم
آن شب براى سيما معنايى ديگر داشت، نمى دانست چه بر سر آنها خواهد آمد.
به خدا ايمان داشت و مى دانست كه تنهايش نخو اهد گذاشت. تا مى خواست راه چاره اى در ذهنش خطور كند، يكى از دو قلوها گريه را سر مي داد و لباس نيمه تمام فكرش كاملا" از هم شكافته مى شد.
صبح روز بعد، مرجان با كيف بزرگى وارد اتاق شد و به آماده كردن سيما و بچه ها مشغول گشت. هوا آفتابى بود و به سيما مى فهماند كه بايد پايدارى كند.
وقتى در ماشين نشستند به فكر فرو رفت، يك سرنوشت كاملا" متفاوت برايش رقم مى خورد. حالا زندگى دو انسان ديگر هم به سرنوشت او گره خورده بود.
در راه ناگهان به گذشته هاى سياهش برگشت. او كه در زمان كودكى از داشتن پدر و مادر محروم بود، در يك سالگى به پرورشگاهى در تهران سپرده شده و پس از گرفتن مدرك ديپلم به كار كردن در منازل و پرستارى خانمهاى سالخورده پرداخته بود تا اينكه، روزى كه براى كار به منزل يكى از دوستان مرجان رفته بود، با او آشنا شد. مرجان از دوستش خواست كه با سيما در مورد كار در منزل پدر فرهاد صحبت كند. سيما هم بدون معطلى پذيرفت. قرار بر اين شد كه آخر همان هفته، براى كمك در جشن عروسى مرجان و فرهاد، به خانه ى پدر فرهاد برود.
روز موعود فرا رسيد، با زحمت فراوان خانه را پيدا كرد، روى زنگ نوشته شده بود: " منزل آقاى شاهد"
پس از به صدا درآمدن زنگ، پسرى جوان و خوش سيما در را باز و خود را فرهاد معرفى كرد.
ويلايى بزرگ بود با استخرى در وسط باغ.
فرهاد او را به داخل منزل راهنمايى كرد.
يك زن جوان ديگر در منزل به كار مشغول بود كه ميترا خطابش مى كردند. مرد ميانسالى هم باغبانى مى كرد.
مرجان با فرهاد هماهنگ كرده بود كه سيما براى كار به آنجا خواهد رفت، چرا كه بدون هيچ پرسشى به داخل دعوت شد.
فرهاد با احترام از او خواست كه كارش را از اتاق هاى بالا آغاز كند. سيما هم اطاعت كرد.
روز پر كارى در پيش رو داشت، پس بى درنگ آغاز به كار كرد، غافل از اينكه از آن روز به بعد ورق سرنوشتش رنگي ديگر خواهد گرفت.
هوا تاريك شد و سيما خيلى دقيق وظايفش را انجام داده بود و حالا وقت رفتن بود.
هر چه گشت نتوانست فرهاد را بيابد. اگر چه مى دانست صدا كردنش كارى نادرست است، با اين حال اين كار را انجام داد، دفعه ى سوم صدايى از اتاق پايين آمد:
_ فرهاد در منزل نيست!
و به دنبال آن مردى بلند قامت و ميانسال از داخل اتاق خارج شد. از شباهتش به فرهاد معلوم بود كه پدرش است. نگاهش خيلى بى روح و سرد بود، گويى سالهاست خودش را در آن اتاق حبس كرده است.
_ ببخشيد، من سيما هستم، عروستون ازم خواسته بود كه امروز براى كار بيام. كارم تموم شده، بايد ...
_ بله، من مطلع هستم. فرهاد رفته بيرون. اين پاكت مال شماست.
سيما پاكت نامه را گرفت و بدون باز كردنش، تشكر كرد و خواست به طرف در خروجى برود كه با صداى آقاى شاهد ايستاد.
_ ما فردا هم به شما نياز خواهيم داشت، مي تونيد بياييد؟
سيما با كمى مكث پاسخ مثبت داد. به هر حال به پول نياز داشت.
_ ساعت ٩ صبح اينجا باشيد. شب بخير!
سيما از مرجان شنيده بود كه پدر شوهرش بد خلق ، سرد و يك دنده است.به علت وسواس شديد هيچ خدمتكار جديدى بيش از يك روز در خانه اش دوام نمى آورد، پس ظاهرا" آقاى شاهد از كار سيما راضى بوده است كه براى بار دوم او را خواسته است.
وقتى سوار ماشين شد و نگاهى به پاكت انداخت، زبانش بند آمد، مبلغش بيش از مقدارى بود كه با مرجان صحبت كرده بود.
صبح روز بعد، كمى بيشتر در انتخاب لباسهايش دقت كرد حتى براى اولين بار نظر رقيه خانم، صاحب خانه اش را هم پرسيد.
در راه فكر مى كرد كه شايد در خوشبختى پس از بيست و سه سال به رويش گشوده شده است.
شايد با كار در اين منزل به بزرگترين آرزويش، ادامه تحصيل در دانشگاه، دست يابد.
اينبار زنى بد خلق به نام سكينه در را باز كرد كه ظاهرا" همسر مراد، باغبان منزل بود.
_ سلام، من سيما هستم، آقاى شاهد از من خواستند كه امروز براى كار بيايم.
_ نيستن! به من هم هيچ چى نگفتن!
_ آقا فرهاد چطور؟ حتما" ايشون در جريان هستند؟
_ خونه نيس!
_ حد اقل بگذار بيام تو!
سكينه در را باز كرد و از سيما خواست كه در باغ منتظر باشد تا به آقا زنگ بزند.
ناگهان صداى خنده ى مرجان كه همراه فرهاد وارد شد، سكوت را شكست!
_ سلام مرجان خانم! سلام آقا فرهاد!
_ سلام سيما! چرا اينجا ايستادى؟ كلى كار داريم!
_ سكينه خانم گفت كه بايد از آقا بپرسه.
فرهاد با عصبانيت گفت:
_ لازم نيست! آقا ديشب به من گفت كه از امروز تو اينجا كار خواهى كرد! خيلى از كارت راضى بود.
_خوشحالم كه اين رو مى شنوم. پس لطفا" بگيد امروز از كجا شروع كنم؟ ...
ادامه دارد
اميد
قسمت اول:
لحظه ها يكى پس از ديگرى صف كشيده بودند و آرام آرام مسيرى كه از پيش بر پيشاني شان نگاشته شده بود مي پيمودند.
سيما، دخترى بى گناه و بى پناه بر روى تخت بيمارستان درد مى كشيد، از چشمان سياه و زيبايش دانه هاى درخشان اشك جارى بود.
فرهاد و مرجان بى صبرانه در اتاق انتظار، دقايق را مى شمردند تا لحظه ى زيبا فرا رسد.
ناگهان پرستار با لبخند وارد اتاق شد و مژدگانى خواست،
مژده بديد دو تا دختر خوشگل و سالم!
مرجان با شادمانى به فرهاد نگاه كرد و با اشاره فهماند كه بايد مژدگانى بدهد.
فرهاد هم بدون درنگ ده هزار تومان بر دست هاى منتظر پرستار گذاشت و پرسيد:
_ مى تونيم اين كوچولوها رو ببينيم؟
_ الان نه، مثل اينكه خيلى عجله داريد، شما پدرشان هستيد؟ فرهاد ساكت شد و مرجان پاسخ داد:
_ نه، دايى اونهاست، منم حالا ديگه زن دايى شده ام .
يك آن پرنده ى سياه غم، بال هايش را بر سر مرجان باز كرد و سايه ى تيره ى اندوه را بر صورت او افكند.
آيا سيما با پيشنهاد مرجان و فرهاد موافقت خواهد كرد؟
مرجان به فكر فرو مى رود، براى سيما كه زنى تنهاست، تربيت دو تا بچه امكان ناپذير خواهد بود، بدون سرپناه، پول كافى و خانواده! بيچاره سيما!
در درياى اين افكار غرق بود كه با صداى گرم پرستار از روياى خود بيدار شد.
_ انتظار بسه ديگه! عروسك ها مى خوان هر چه زودتر بپرند تو بغلتون!
فرهاد و مرجان سراسيمه پرستار را دنبال كردند ولى با ديدن چهره ى سيما، گل لبخند بر لبانشان خشك شد.
قطرات اشك بى اختيار از چشمان زيباى سيما جارى بود، لبهاى خشك و بى روحش مى لرزيد، قلبش شكسته بود و نگرانى سر تا پايش را فرا گرفته بود.
_ چى شده سيما جون؟ چرا گريه مى كنى؟ برو خدا رو شكر كن كه دو تا فرشته كوچولوى سالم به دنيا آوردى. آخه فرهاد تو هم يه چيزى بگو!
فرهاد با اينكه سيما را مى فهميد با كمى درنگ گفت:
_ مرجان درست مى گه سيما خانم ! مهم اينه كه هر سه تاتون سالميد! اوضاع مى تونست خيلى بدتر از اين باشه!
مرجان ادامه داد:
سيما جون، آخه يه حرفى بزن! از چى ناراحتى؟ مشكلت چيه؟
سيما صورت بى روح و رنگ پريده ى خود را پاك كرد، آتش اندوهى كه درونش را سوزانده بود به آهى سرد تبديل گشته و گر چه در بدنش هياهويى بود با آهنگى كوتاه و بى صدا خارج شد، گويى درونش جنگ است و كسى نمى داند.
_ مرجان خانم! شما كه از زندگى من خبر دارى، من يك زن تنها و بى كس هستم كه به زور خرج خودم رو درميارم، حالا با اين دو تا چه كنم؟ نمى خوام براشون مادر بدى باشم، نمى خوام وقتى بزرگ شدن مرتب من رو سرزنش كنند.
هميشه آرزو داشتم وقتى بچه دار شم كه بتونم از پس تربيت شون بر بيام. همه ى آمالم نقش بر آب شد.
_ سيما جان ديگه به جنبه هاى منفى فكر نكن! درسته فرهاد؟
_ بله ! حالا كه شده، بايد هممون فكرهامونو رو هم بذاريم و تصميم بگيريم. درست مى شه سيما جان.
_ من و فرهاد تصميم گرفتيم شما رو به خونه ى پدرش ببريم و تا وقتى كه حالت خوب بشه و بچه ها كمى جون بگيرن ، مى تونى اونجا بمونى٠ بعدش خدا بزرگه!
– درسته مرجان خانم! الان وقت اين حرف ها نيست . تو بايد با روحيه ى عالى آغوشت رو براى اين دو تا فرشته ى كوچولو باز كنى.
سيما آهى كشيد و تشكر كرد.
پرستار در حالى كه دو تا نوزاد در آغوشش بود وارد اتاق شد. مرجان و فرهاد آنها را گرفتند و پس از يك نگاه عميق، زيبايى و معصوميت هر دو را تحسين كردند.
– مامان خانم! نمى خواهى به اين دو تا زيباى خفته شير بدهى؟ آخه گرسنه اند!
– باشه، يكى شون رو بدين لطفاً!
– اسم ندارند سيما خانم!
– قرار بود اگر دختر دار بشم اسمش رو " الناز" بگذارم اماحالا بايد به فكر يك اسم ديگر هم باشم.
– " سولماز"!! سولماز اسم قشنگيه، مگه نه فرهاد؟
_ درسته! به الناز هم مى ياد!
سيما پس از كمى مكث كردن گفت:
– باشه! شما تا حالا به من خيلى لطف داشته ايد، پس " الناز و سولماز"
پرستار از مرجان و فرهاد درخواست كرد كه اتاق را ترك كنند. آنها هم از سيما خداحافظى كرده و قول دادند كه فردا صبح زود براى مرخص شدنش بيايند.
خداى بزرگ! چه نيروى عجيبى به مادر داده اى!
سيما با يك نگاه به الناز، عاشقانه شروع به نوازش و با بوسه اى بر گونه ى لطيف و زيبايش آغاز به شير دادن كرد.
سپس نوبت به سولماز رسيد. او هم بسيار دوست داشتنى بود اگر چه بيشتر از الناز بى تابى مى كرد...